خیلی فکر کردم راجع بهش، ولی هنوز نمیتونم متوجه بشم حسم بعد از شنیدنِ "عوض شدی" خوبه یا بد.
شاید بخاطر اینه که آدم وابسته چیزی که هست میشه، بهش عادت میکنه و احساس راحتی بیشتری داره تا اون "خودِ جدید"ه. دلیل اون حس منفی ای که شاید بعد شنیدن این جمله میگیرم، این باشه و خوشحال، از ارتقا شخصیتی و تبدیل شدن به چیزی که نبودم یا دلم میخواست بشم..
وقتی نمیتونم از پس یه چیزی به تنهایی بربیام، پس چرا دست رد به سینه کسی میزنم که میخواد کمکم کنه؟!
تا حالا شده برید تو فکر و چشماتون روی صورت یه نفر قفل شه و اون یه نفر فکر کنه دارید بهش زل میزنید درصورتی که زل نمیزنید فقط دارید فکر میکنید؟ بعد یهو به خودتون بیاید و نگاهتونو از صورت اون شخص بردارید ولی همین کار باعث میشه طرف فکر کنه منظور خاصی دارید؟!
پ.ن: امیدوارم نفهمید چی میگم.
اوج کانتکت بین دو تا رفیق اونجاییه که دوتایی شخص مورد نظر رو میبینید و همزمان بهم نگاه میکنید و از چشم های هم میفهمید چی تو ذهنتون میگذره:)
چرا اینکه دلیل خوشحالیم محدود به وجود داشتن یه آدم(خاص) توی زندگیم باشه رو نشونه ضعف میدونم؟!
انگار نمیخوام چیزی که خوشحالم میکنه رو به وجود آدما، توی زندگیم محدود کنم.
میدونم غلطه، میدونم بودنشون باارزش و نیازه ولی یه صدایی تو ناخودآگاهم میگه: نباید دل ببندی به چیزایی که میدونی تو زندگیت همیشگی نیستن. هیچ چیز تو زندگی همیشگی نیست؛ پس چجوری از چیزی لذت ببرم که بدونم تهش قرار نیست بعداً زهرمارم کنه؟!
هیچ حسی دردناک تر از این نیست که احساس کنی جایی هستی که متعلق بهش نیستی و مایل ها از اونجایی که باید باشی فاصله داری...