انگار نمیخوام چیزی که خوشحالم میکنه رو به وجود آدما، توی زندگیم محدود کنم.
میدونم غلطه، میدونم بودنشون باارزش و نیازه ولی یه صدایی تو ناخودآگاهم میگه: نباید دل ببندی به چیزایی که میدونی تو زندگیت همیشگی نیستن. هیچ چیز تو زندگی همیشگی نیست؛ پس چجوری از چیزی لذت ببرم که بدونم تهش قرار نیست بعداً زهرمارم کنه؟!
هیچ حسی دردناک تر از این نیست که احساس کنی جایی هستی که متعلق بهش نیستی و مایل ها از اونجایی که باید باشی فاصله داری...
یکی از سخت ترین کارهایی که تو زندگیم کردم این بود که خودمو متقاعد کنم حقیقت رو نفهمم در صورتی که کنجکاویم این اجازه رو بهم نمیداد.
هیچی بدتر از این نیست که داری با یه نفر چت میکنی و همزمان لبخند میزنی بعد سرتو میاری بالا که به حرفش دوباره فکر کنی و یهو با یه نفر که از قبل زل زده بهت چشم تو چشم میشی و اون فکر میکنه داری به اون لبخند میزنی:)))