با نزدیک کردن آدما به خودتون این شمایید که با دستای خودتون به احساساتتون ضربه میزنید.
خدایا!
چگونه زبان بگشایم به دعا، وقتی پیش از لب هایم دل سخنم را به تو گفته است؟! چگونه تو را بخوانم وقتی از همیشه نزدیک تر از جانم به منی؟ چگونه چیزی از تو طلب کنم، وقتی حتی آنچه نگفته ام را نیز می دانی؟
خدایا...
تو را می طلبم نه برای گمشده ای، که تو خود چراغ راهِ منی؛ دستم خالی ست، اما دلم سرشار از امید به نگاه توست هرگاه دلم تنگ میشود، تنها نجوای نامت است که آرامش می بخشد.
ای مهربان بی نهایت؛
به من آموختی که دنیا چیزی نیست جز پلی برای عبور، اما من هنوز در این گذرگاه دست به دامن سایه هایم. مرا از خودم بگیر و به خودت نزدیک تر کن که این دل بی پناه جز در سایه نگاه تو آرامش ندارد...
همیشه از کاری که میکردم انقدر مطمئن بودم که نیازی نبود از بقیه کمک بخوام. میتونستم در نهایت تصمیم بگیرم و پشیمون نشم. ولی الان فرق میکنه. هزاران هزار فکر تو سرم داره رژه میره که برای هیچکدومشون هیچ جوابی ندارم. نمیتونم تصمیم بگیرم. نمیدونم کدوم تصمیم درسته؛ کدومشون پشیمونم نمیکنه. حتی کمک گرفتن از بقیه هم جوابگو نیست. اون زمانی که به خودم باور داشتم از کسی کمک نمیگرفتم، الان که خودمم فرق درست و غلط رو از هم تشخیص نمیدم، تشریح کردنش با دیگران چه کمکی میتونه بهم بکنه؟!
وقتی انجام ندادنش حسرت رو دلت میذاره و انجام دادنش پشیمونت میکنه، دیگه چه راهی میتونه وجود داشته باشه؟!