همیشه از کاری که میکردم انقدر مطمئن بودم که نیازی نبود از بقیه کمک بخوام. میتونستم در نهایت تصمیم بگیرم و پشیمون نشم. ولی الان فرق میکنه. هزاران هزار فکر تو سرم داره رژه میره که برای هیچکدومشون هیچ جوابی ندارم. نمیتونم تصمیم بگیرم. نمیدونم کدوم تصمیم درسته؛ کدومشون پشیمونم نمیکنه. حتی کمک گرفتن از بقیه هم جوابگو نیست. اون زمانی که به خودم باور داشتم از کسی کمک نمیگرفتم، الان که خودمم فرق درست و غلط رو از هم تشخیص نمیدم، تشریح کردنش با دیگران چه کمکی میتونه بهم بکنه؟!
وقتی انجام ندادنش حسرت رو دلت میذاره و انجام دادنش پشیمونت میکنه، دیگه چه راهی میتونه وجود داشته باشه؟!
خواب دیدم کرکتر اصلی یه گیم آخر زمانی ام که یه جونورایی شبیه رپتایل که اندازه یک انسان بزرگ جثه باشن حمله کردن به کشور و منم به عنوان یکی از سربازای اون کشور وظیفه داشتم همراه گروهی برای پاکسازی یه منطقه مثل منطقه سیاتل گیم tlou برم و انجام وظیفه کنم. از اونجایی که خودم کرکتر اصلی بودم و همچنان که کرکتر اصلی بودم باز خودم بیرون از اون دنیا پشت پیسی نشسته بودم و داشتم گیم همونی که توش شخصیت اصلی بودم رو میزدم(برای اولین بار) خیلی نوب بودم. با دسته هنوز آشنا نبودم و انگار روحم به دو بخش تقسیم شده بود که یه قسمت تو کالبد اون دختر پشت کنسول نشسته بود و دومی همون کرکتر اصلی داستان.
همون اول بازی داستان جدی شروع شد و هر سرباز یه بخش از یه محیط نم دار، سرسبز و مسکوت بود که آروم به دنبال پیدا کردن تخم اون موجودات یا خودشون بودن. منم مثل الی پشت میز و صندلی های خزه گرفته ای که معلومه خیلی وقته رها شدن آروم حرکت میکردم که از در ورودی مغازه ای که داخلش بودم یکی از اون جونورا داخل شد. انگار که بومو استشمام کرده باشه آروم آروم نزدیک شد، جوری که بالای سر من بود و من پشت میز کامپیوتر سنگر گرفته بودم. از اون طرف اون منی که داشت گیم پلی میداد قلبش تو دهنش بود و به کسی که کنارش بود فوش میداد چون هنوز درست و حسابی با دسته خو نگرفته بود و صاف افتاده بود تو یا موقعیت جدی. تو یه حرکت، جونووره متوجه کرکتر من شد و وقتی خواست گازش بگیره بازی باگ خورد این حرکت حملش هی تکرار میشد اما منو بین آرواره هاش جا نمیداد. منم با هر لگی که پیش میومد یه دور میمردم و آدرنالینم زده بود بالا تا خودمو جمع کردم. سعی کردم دورش بزنم و از پشتش برم داخل یه اتاق دیگه. تا رسیدن به چارچوب در همه چیز خوب بود که دایناسوره از باگ در اومد و حمله کرد بهم. هم کرکتر بیرون بازیم و هم داخل بازی باهم جیغ کشیدن و منِ بیرون، سعی میکردم با کنترل کردن خودم کرتر توی بازیمو فراری بدم. اما دستام عرق کرده بود و دسته از دستم لیز خورد و اون دایناسوره کرکترمو از قسمت پهلو، که آرنجمم روش بود گرفت و محکم فشار داد. جوری که از وسط، نصف شدم و صدای شکستن استخون ساعدم فضا رو پر کرد و همزمان با تمام توان داد زدم و بعد...
از شوک اون مرگ دلخراش بیدار شدم・ᴗ・
این خیلی دردناکه که مغزم سعی میکنه با ساختن اون رابطه خوبی که با آدما ندارم، دردِ ارتباطِ دست و پا شکستمو التیام ببخشه اما نمیفهمه که اون روابط رویایی ای که تو خوابم میبینم، چقدر اختلافش با چیزی که واقعا هست من رو بیشتر آزار میده.
هیچ چیز بیشتر از آدمی که موقع پیاده روی آروم راه میره اعصابمو خورد نمیکنه.
تو باز خواهی گشت.
مهربان تر از همیشه، در شبی از تاریخ که این عشق دیگر نبضی نخواهد داشت...