این خیلی دردناکه که مغزم سعی میکنه با ساختن اون رابطه خوبی که با آدما ندارم، دردِ ارتباطِ دست و پا شکستمو التیام ببخشه اما نمیفهمه که اون روابط رویایی ای که تو خوابم میبینم، چقدر اختلافش با چیزی که واقعا هست من رو بیشتر آزار میده.
هیچ چیز بیشتر از آدمی که موقع پیاده روی آروم راه میره اعصابمو خورد نمیکنه.
تو باز خواهی گشت.
مهربان تر از همیشه، در شبی از تاریخ که این عشق دیگر نبضی نخواهد داشت...
بدی فاصله آشپرخونه تا اتاقم اینه که تا من میام یه چیزی از اونجا بیارم رو تختم بخورم، بین راه تمومش میکنم و دوباره باید برگردم:/