تو ذهنم صد ها بار متنِ سخنرانی ای که آماده کردم تا بهشون بزنم رو مرور میکنم اما همیشه، تنها چیزی که دهنم خارج میشه سکوته..
+ خوبی؟
- خوبم. ( تو واقعاً نمیخوای جوابمو بدونی پس چرا بگم: نه، خوب نیستم؟ نه، وجودم پر از استرسه؛ نه، کارد بزنی بهم، فکر و اورثینک ازم فوران میکنه؛ نه، از آینده وحشت دارم؛ نه، شبا فکر و خیال ولم نمیکنه؛ نه، آخرین باری که خوابِ راحت داشتم یادم نمیاد؛ نه، آدما ناراحتم میکنن و تو بیشتر؛ نه، زندگیم به جایی رسیده که روزای بدِ گذشتم روزای خوبِ الانمه؛ نه، چون دست از سرم بر نمیداری؛ نه، چون قلبم زخمیه ولی هنوز بهت اهمیت میدم؛ نه، چون کاری کردی نبودنت بیشتر از بودنت بهم آرامش بده؛ نه، چون از خودم راضی نیستم؛ نه، چون کشورم تو وضعیت خوبی نیست؛ نه، چون دست از تظاهر کردن بر نمیدارم و این باعث میشه حالم از خودم بهم بخوره؛ نه، چون هر کاری میکنم نمیتونم آدمارو دوست داشته باشم؛ نه، چون پارانویامو بیشتر کردی و حتی به خودم هم توی آینه دیگه اعتماد ندارم؛ نه، چون خواب هامو بدون اجازم دزدیدی؛ نه، چون بهم ثابت کردی اونقدر که به خودم باور داشتم، قوی نیستم؛ نه، چون اشتباهاتم با تو بیشتر شد؛ نه، چون از اینکه دائماً بخاطر رفتارم بازخواست میشم خستم؛ نه، چون انسانم، شبیهِ صدها نفری که لیاقتِ به دوش کشیدنِ این اسم رو ندارن و حالم از اینکه با اونا یکی هستم بهم میخوره؛ نه، چون آدما تا جایی که بتونن همدیگه رو میدوشن؛ نه، چون از منبعِ آرامشم دورم؛ نه چون اونقدر که باید شکرگزار نیستم؛ نه، چون با بهترین ورژن خودم فاصله دارم؛ نه، چون به آدمای زیادی فرصت های اشتباه دادم؛ نه، چون دیوار دورم رو خورد کردم و یه در برای ورودت به نقطه امنم باز کردم؛ نه، چون دختر خوبی برای خانوادم نیستم؛ نه، چون بیشتر از چیزی که لیاقتمه دارن برام زحمت میکشن؛ نه چون تمامِ وجودم پر از حسرت و عذاب وجدانه؛ نه، چون گریه کردن رو یادم رفته؛ نه، چون نیاز دارم درد هامو پیشِ کسی بالا بیارم اما نه کسی رو دارم و نه این کارو بلدم؛ نه، چون هیچوقت دلم نمیخواست بگم همه به وقتش ازت پله میسازن برای بالا رفتنِ خودشون، حتی اگر دوستت باشن؛ نه، چون بهم ثابت شده آدما لیاقتِ توجه رو ندارن؛ نه، چون هنوز کلی چیز هست که نمیدونم و انقدر بهم ریختم که تمرکزی برای دنبالشون رفتن ندارم؛ نه، چون استعداد هام داره خاک میخوره و نه... چون هیچوقت برای خودم زندگی نکردم..؟)
هیچوقت فکرشو نمیکردم دلم برای آلکاتراز بازی کردن که مثل سگ بهم استرس میداد تنگ شه.
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم!
- #سعدی