یه جور به آهنگای بیکلام معتاد شدم که حتی موقع خوابم باید کنار گوشم پلی باشن..
همیشه وقتی میخواستم برای کسی کاری انجام بدم که خوشحالش کنم به سختی جلوی خودم رو میگرفتم قبل از اینکه خودش بفهمه بهش لو ندم.
یه چیزی که باید دونسته بشه اینه که وقتی بر خلاف تو ، میدونی طرف چقدر به یه چیزی علاقه داره و از اعماق وجودش اون چیز رو دوست داره باید دهنتو ببندی جلوی روی اون ،انقدر به طور صریح اون چیز رو مورد انتقاد قرار ندی که به اون فرد احساس بدی دست بده ؛ در غیر این صورت تو یه بیشعوری!
اگر بخوام به کسی توجهمو نشون بدم تمام خودمو میذارم وسط و اون احساسات خاک خوردمو بهش نشون میدم تا ثابت کنم برام مهمه ولی اگر نتیجه تمام این توجه هیچی باشه،یه جوری میتونم نسبت به اون انسان بی تفاوت بشم و ایگنورش کنم که از این همه سردی حتی توان یخ زدن نداشته باشه!
حس میکنم همین الان تخم چشمام از کاسه چشمم میزنن بیرون جلوی صورتم داد میکشن: ولی قرار نبود تو اینطوری از ما نگه داری کنی!.
وقتایی که میرفتم استخر،همیشه عمیق برای خودم شنا میکردم و از کسایی که باهاشون میومدم فاصله میگرفتم.
میرفتم رو تخته پرش،شیرجه میزدم و خودمو میرسوندم کفِ عمیق . دراز میکشیدم رو سرامیکای کفِ استخر و تا جایی که نفس داشتم خودمو اون پایین نگه میداشتم و از اونجا به بالای آب نگاه میکردم و میرفتم توی فکر.
اون آرامِشِ زیر آبو میخوام.
اون محو شدن صدای آدما رو میخوام.
اون آبی بودن آب رو میخوام.
اون احساس کمبود هوا رو میخوام.
هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روزی انقدر از خوشیای ساده دلتنگ و دور بشم.