یه بار ازم پرسید: تو چطوری میتونی با یکی این همه خاطره بسازی و بعد رفتنش انقدر راحت فراموشش کنی؟
گفتم: چیزی که میتونه جایگزین شه یه آدم،جای اون آدم قبلیه.. ولی اینو نادیده نمیگیرم که جای هیچ احساسی رو،احساس دیگه ای نمیتونه بگیره.
احساسات مثل جای زخم میمونن. اون زخم خوب میشه ولی روی پوستت تا آخر جاش میمونه. من قابلیت اینو دارم حتی دوست داشتنی ترین فرد زندگیمو با یه اتفاق فراموش کنم،اما نتونم تا ماه ها با احساساتی که کنار اون تجربه کردم،چیزی رو از یاد ببرم..
در واقع،من وابسته انسان ها نیستم،وابسته احساس هایی هستم که باعث میشن توی زندگیم مثل یک شئ،لمسشون کنم!
میدونی؛من دلم اصلا برای تو تنگ نمیشه.. چون از همون وقتی که رفتی برای من هم تموم شدی!من فقط گاهی وقتا که کاری برای انجام دادن ندارم و ذهنم به گذشته پرواز میکنه؛یاد روزایی میوفتم که نه تنها لبام بلکه قلبم هم کنار تو لبخند میزد؛پاییزم برام شده بود یه فصل جدید،فصلی که فقط برای من باز بود و کسی غیر خودم و خودت حسش نمیکرد...هر وقت بارون میومد تنها چیزی که میخواستم این بود که تو کنارم باشی تا با قدم هامون خیابونای این شهرو متر کنیم...تو تموم شدی ها!؛ولی من هنوز گاهی اوقات یاد اون خاطرات و حس خوبی که کنار تو داشتم میوفتم و دلم براشون تنگ میشه.. فقط اون احساسات ...
وگرنه که آدما برام فانی تر از هر چیزی هستن که تو این دنیا وجود داره!
گفتم: ولی من آدم غیر قابل درکیام. گفت: تو غیر قابل درک نیستی،فقط خودت اجازه اینو نمیدی که بقیه درکت کنن..
شاید حق با اون بود. یه عمر منتظر آدمیم که منو از این دیواری که دور خودم کشیدم نجات بده،غافل از اینکه حواسم به این نیست که برای این دیوار نه دری گذاشتم و نه پنجرهای…
هیچوقت نتونستم بفهمم توقعی که من از آدما دارم زیاده،یا آدمایی که دورمو در بر گرفتن توانایی آنجام این کار هارو ندارن.
گفتم:من همیشه با جمله هایی که بهشون عمل نکردم دیگرانو آروم کردم. هر کی که پیشم میومد و از زندگیش صحبت میکرد،جوری باهاش صحبت میکردم که باعث میشدم به گریه بیوفته. بهش میگفتم اشکالی نداره؛اشکالی نداره که اشک بریزی،هر چقدر که دوست داری گریه کن تا خالی شی. من خودم خواستم که بغضتو بترکونم تا بیشتر از این خودتو پر نکنی؛گریه کردن تو بهتر کردن حالت خیلی کمکت میکنه. ولی میدونی.. من خودم به حرفام یک بار عمل نکردم. هر وقت حس کردم آسیپ پذیر ترینِ خودم شدم و الانه که چشمام خیس بشه،به خودم گفتم تو حق گریه کردن نداری؛اشک ریختن رو نشونه ضعف میدونستم و نمیخواستم که یه آدم ضعیف باشم،نمیخواستم که کسی اشکامو ببینه.دقیقا عقیدم برخلاف تمام حرفایی بود که به دیگران میزدم!من همه رو درک کردم،به همه حس خوب منتقل کردم،برای همه ارزش قائل شدم و وقتمو بی منت در اختیارشون گذاشتم؛ولی..
حتی یک نفر از اونا نتونست بفهمه که شاید خود من،منتظر آدمیم که بیاد بهم بگه من قضاوتت نمیکنم؛دیگه بسه از اینکه تو خودت ریختی،گریه کن،این آتشفشان درونتو خالی کن،نذار انقدر پر بشه که یه روز بدون اینکه کنترلی روش داشته باشی،فوران کنه و همه چیزو از بین ببره=]