وقتایی که تلفن دستم میگیرم و شروع میکنم به حرف زدن اگر یه خودکار و کاغذ جلو دستم بذارن،رسما تمام افکار پریشونمو بدون اینکه اختیاری روشون داشته باشم روی کاغذ پیاده میکنم و اگر کسی کنارم باشه و نوشته ها و نقاشی هامو ببینه،دیگه چیزی برای از دست ندارم..
جوری خستم انگار انداختنم تو چرخ گوشت بعد بدن چرخ کردمو مثل خمیر بازی بهم چسبوندن..
نمیفهمی چقدر از اینکه وقتی میبینم با این که پتانسیل انجام دادن یه کاری رو داری اما انجامش نمیدی چون من از اون کار خوشم نمیاد، خوشحالم میکنی و بیشتر به چشمام زیبا میایシ
به جایی رسیده بود که اقرار میکرد:میشه اینطوری نگاهم نکنی؟من میفهمم نگاه کردنات به من با بقیه فرق میکنه ولی این اذیتم میکنه که حسِ توی چشماتو با اینکه متوجهشون میشم؛نمیتونم ترجمه کنم.میتونی زبونِ چشماتو یادم بدی؟ که انقدر تو نفهمیدن چیزی که فهمیدم؛زجر نکشم؟!