کتابخونم مثل شیشه عمرمه ؛ هر وقت کتابی بهش اضافه میشه مثل این میمونه که دوباره جون گرفتم.
بگذار بگویند و بگویند و بگویند
بگذار بِبُرند و بدوزند و بپوشند
توبخند،گوش بده،خیره بمان،هیچ مگو!
وقتایی که ...is typing تورو اون بالای گوشیم میبینم حس میکنم به جای یکی،دو تا قلب داره توی سینم میتپه لعنتیِ دوست داشتنی.
یه بار تو گذشتم یه اشتباهو فقط یه بار مرتکب شدمو بعد اون با اینکه ترکش کردم،هر وقت دیدم کسی اون کارو انجام داد و خواستم ارشادش کنم یاد این میوفتادم که خودم هم اون کارو قبلا کردم و لال میشدم.اما هنوز نمیتونم درک کنم که بعضیا وقتی خارِ مشکلن،چجوری میتونن انگشتشونو سمت دیگران بگیرن و متهمشون کنن به کاری که حتی خودشون دائم انجامش میدن!
+ دیگه نمینویسی؟!
- نه.
+ چرا؟
- چون انقدر تو فکر و ذهنم گسترده شده که کلمات از توصیف اون عاجزن:)
+ پس چجوری میتونی خودتو آروم کنی؟یادمه گفته بودی که با نوشتن آروم میشی!
- دارم خودمو گول میزنم ولی با تصور اینکه اون میتونه افکار پریشون سرمو بخونه و درکِشون کنه،منو حتی بیشتر از نوشتن آروم میکنه!
+ اما.. خودتم میدونی که این محاله..
- اووم.. پارادوکسِ تلخیه؛مگه نه؟!:)