_زنان ازاده خاطرات شهید طاهره اشرف گنجوی طاهره به جبهه نرفت اما برای رزمنده ها کلاه و شال می بافت. در دبیرستان مقاله می نوشت تا جبهه از یاد کسی پاک نشود. خیلی ها با حرف های او توانستند از مالشان بگذرند و به جبهه هدیه بفرستند. بعد از جنگ پیش پدر رفت تا اجازه بگیرد که برای تدریس به روستا کهنوج کرمان برود. پدر گفت:ببین بابا جان! از سالی که انقلاب شد و تو عقل رس شدی دیگه خط منو نخوندی. تظاهرات رفتی. شعار نوشتی، دوره ی امدادگری و کار با اسلحه رفتی، چرا خودتو با روزه های چند روزه و بی خوابی سختی میدی؟! جنگ هم که تموم شده، این کارا به طایفه ما نمی خوره. طاهره گفت: تو طایفه ما کسی مخالف قرآن نبوده، بوده؟ اسم منو هم گذاشتن طاهره. مگه حضرت زهرا (س) با پدرشوهر تو جنگ نمی رفتن؟ الان وظیفه ی ما اینه که بیشتر خدمت کنیم. کاری که از دست من بر میاد، معلمیه. آگه اجازه بدید می خوام معلم بشم! پدر اجازه داد ولی به شرطی که مادرش هم همراهش برود. مادر در اتوبوس همراه طاهره بود. طاهره چشم های را بست وظیفه گفت:مادر! امشب، شب شهادت خانم فاطمه زهرا (س) است. با آوردن نام حضرت زهرا (س) اشک صورت طاهره را پوشاند. مادر دلش تکان خورد و رو به طاهره گفت: کمی بخواب مادر راه درازه و فردا کلی کار داری. ناگهان صدای شلیک تیر، همه جا را پر کرد. اتوبوس ایستاد. فریاد ها به هوا رفت. پیاده شوید، منافق ها! منافق ها حمله کردند. خدا نذر و ازش آن. دزد سر گردنه‌اند، از خدا بی خبر ها. مادر از جا بلند شد:طاهره جان، پیاده شو. مادر!؟ طاهره جان!؟ مادر، چادر طاهره را کنار زد. پهلوی او با تیر دریده شده بود. صورتش؛ کبود کبود. مثل یاس نیلی. پاییز که فصل کوچ پرنده های مهاجر نبود! اما شش روز از ماه آخر پاییز گذشته بود که پرنده ی پاک مادر کوچ کرد و رفت.