بلند بلند گریه کرد و مدام می‌گفت ای وای ... همه گریه می‌کردیم که ناگهان شمخانی فریاد زد؛ بس کن! هواشمی دیگر نگو! او به احترام شمخانی سکوت کرد و تا دقایقی جلسه از غربت بچه‌ها در حال گریه و ندبه بود. در عمرم آن قدر گریه نکرده بودم. نه من که همه بچه‌ها همین طور بودند. آقای هاشمی وقتی گریه فرماندهان را دید، منقلب شد. چند دقیقه بعد شروع کرد به حرف زدن. شمرده شمرده همراه با بغض گفت: برادران من به خدا توکل کنید! خدا بهترین کمک کار ماست، شاید این مسائلی که برای ما به ظاهر تلخ است، در باطن شیرین باشند و ما نمی‌دانیم. ما این زحمات و مشکلات را به عشق سرور و سالار دین‌مان حسین بن علی تحمل می‌کنیم. امیدواریم به برکت این رشادت‌ها خداوند مزد خوبی به همة ما بدهد. برادران هرگز یأس به‌خودتان راه ندهید، باور کنید حکایت من و شما حکایت این بیت شعر است: هر که دیوانه عشق تو نشد عاقل نیست عاقلانه است که دیوانه عشق تو شویم او ادامه داد و گفت: می‌دانیم ما در جنگی نابرابر قرار گرفته‌ایم. دنیا یک طرف و ما یک طرف. امروز جمهوری اسلامی در اوج مظلومیت در مقابل دنیایی که صف‌آرایی کرده، مقاوم ایستاده است. هرگز هراس به خودتان راه ندهید. امام خمینی زنده است و سایه او بر سر ماست آقای هاشمی تک‌تک در حالی که فرماندهان را یک یک با نگاهش هم دور می‌زد. گفت: من از همت مردانه شما خبر دارم. دلاورمردی علی هاشمی را خوب می‌دانم. از زحمات خالصانه شما باخبرم و... جلسه حدود 3 ساعت طول کشید. هرجا که نگاه می‌کردم جای خالی علی را می‌دیدم و احساس تنهایی می‌کردم. با خود می‌گفتم علی راضی نبود به راحتی از جزیره بیرون بیاید. ساعت 20/12 ظهر بود که صدای اذان در محوطه گلف پخش شد. آقای هاشمی گفت بهتر است جلسه را تمام کنیم. نماز را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز ایشان را بدرقه کردم و باز به اتاقم برگشتم. آن روز عصر به علی شمخانی گفتم: فکر می‌کنی علی اسیر شده یا شهید؟ او با تکان دادن سر تردیدش را نشان داد. پنج روز پس از این جلسه، عباس هواشمی برای ملاقاتم آمد. با دیدنش یاد علی افتادم. از رابطه صمیمی آن دو خبر داشتم. از او پرسیدم: برادر هواشمی از علی چه خبر؟ خبری نشنیدی؟ گفت: هیچ خبری نیست. از شنیدن این حرف دلم گرفت، گفتم آخر چرا همه خبرها نه است. پس علی کجاست که هیچ‌کس از او خبر ندارد؟ گفتم آقای هواشمی! چند شب است خواب علی را می‌بینم. او از میان نیزارهای هور مرا صدا می‌زد. آیا علی در نیزارهاست؟ گفت: من علی را به خدا سپرده‌ام! از او پرسیدم: تعجب می‌کنم چطور در ساعات آخر سقوط جزیره علی را در قرارگاه تنها گذاشتی؟ در حالی که می‌خواست گریه‌اش را پنهان کند. سرش را پایین انداخته بود؛ گفت: آقا محسن، غلامپور مرا از علی جدا کرد. او به من دستور داد برای کمک به نیروهای خندق جلو بروم. اگر او نمی‌گفت من لحظه‌ای علی را تنها نمی‌گذاشتم. این آشی بود که احمد غلامپور برای من پخت برادر محسن! من بعد از انقلاب تا 4/4/1367 همیشه همراه علی بودم و از او جدا نمی‌شدم. نمی‌دانم این روز آخر چرا این‌طور رقم خورد؟ وقتی از قرارگاه راهی خندق شدم، باورم نمی‌شد این دیدار آخر من و علی است و اینجا آخر خط است. بعد از علی من هیچ دلخوشی ندارم. از دیدن خانواده علی هاشمی شرمنده هستم. من هر چند از نظر سنی بزرگ‌تر از علی بودم، ولی او استادم بود و من درس‌های زیادی ازش آموختم. علی از کسانی بود که در کار جنگ و جبهه، استقامت داشت. چه زمان شناسایی‌ها، چه زمان آتش دشمن و فشارحملات. او در هور، هرگز دست از کار بر نمی‌داشت. حتی وقتی مجروح می‌شد، سعی می‌کرد به نحوی حضورش در منطقه احساس شود. زخم‌هایش را در پست امداد خط مقدم پانسمان می‌کرد و خون آلود و گاه لنگان لنگان باز می‌گشت. با عباس هواشمی 3 ساعت خلوت کردم، هر بار که رئیس دفترم آقای رسول‌زاده می‌گفت فلانی آمده، می‌گفتم همه ملاقات‌های امروزم را لغو کن. دوست داشتم تا شب، هواشمی از علی حرف بزند و من گوش بدهم. وقتی با عباس هواشمی خداحافظی کردم. گفتم: گاهی به من سری بزن! او در حالی که گریه می‌کرد گفت: برادر محسن من هنوز انتظار آمدن علی را می‌کشم! از آن روز حدود 20 سال می‌گذرد. تا چند سال پیش امید داشتم علی اسیر است، ولی وقتی همه اسرا آمدند، یقین کردم علی در نیزارهای هور شهید شده است و من دیگر او را نخواهم دید. به رسول‌زاده گفتم عکسی از علی برای اطاقم تهیه کن تا همیشه ببینم و یادش کنم. وقتی می‌دیدم برای شهدا کنگره برگزار می‌شود ولی از علی خبری نیست، اذیت می‌شدم. این دلتنگی تا امروز هم ادامه دارد. باید برای علی یک کنگره اختصاصی برپا کرد و او را به مردم معرفی کرد. روز شنیدن خبر سقوط قرارگاه هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود. غلامپور 2 بار خبر شهادت دو نفر را به من داد. اول خبر شهادت مهدی زین‌الدین و دوم خبر شهادت علی هاشمی. چه بگویم که هر چه بگویم نتوانسته‌ام حق علی را ادا کنم. یک