🍃🌹خاطرات
لباس کار کشاورزیاش را عوض کرد و روی زین نشست. دویدم و فرمان موتور را گرفتم: - تو تازه از سرِ زمین اومدی، پیاده شو من میرم. هندل موتور را زد. چشمهایش از خستگی قرمز شده بود. خواستم به سمت خانه بروم و تا محسن از چنگم درنرفته آماده شوم و برگردم اما او گفت: - پیرمرد همسایه از من خواست که براش بخرم. خودمم میرم. گاز موتور را گرفت و از جا کنده شد. همان طور که مبهوت آن همه جوانمردیاش ایستاده بودم با خودم گفتم: - کاش یه نونوایی توی روستامون بود که محسن با این همه خستگی مجبور نمیشد هر دفعه برای نون خریدن بره اون روستا 2 ساعت یازده یک خانمی آمد در خانهمان و در زد: - کیه؟ - سلام ببخشید منزل شهید پایمرد اینجاست - بله ... بفرمایید آمد داخل. زن باوقار و جاافتادهای بود. چند قوطی کمپوت هم با خودش آورده بود. هر چقدر به ذهنم فشار آوردم نشناختم اش. نمیدانستم از کجا فهمیده بود که مادرم مریض است و کم خون. مقداری که گذشت خودش ماجرا را تعریف کرد: «من مادر شهیدام. اهل «گالیکش» هستم. دیشب پسرم آمد به خوابم. محسن شما هم همراهش بود. محسن از من خواست که به شما سر بزنم و بیایم عیادتتان. نمی دونید چقدر گشتم تا خونه شما رو پیدا کردم. کمپوتها رو هم محسن گفت بخرم!». اشک در چشمانمان حلقه زد. وقتی محسن بود خیلی هوای مادر را داشت. سالها قبل به خاطر بیماری پدر، مادرم مجبور شد کار کند. گندم پاک میکرد. زمین کشاورزی مردم را سم پاشی میکرد. حتی گاهی اوقات میرفت برای شستن رختهای مردم. محسن با این که بچه سال بود ابراز ناراحتی میکرد و مرتب میگفت: - مادر من کار میکنم تا تو مجبور نباشی اینجوری به زحمت بیفتی و خسته بشی ... با یادآوری این خاطرات بغض مادر ترکید ...