🌷عکسنوشته شهدا 🌷
خستگي نداشت. مي گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم🏃، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... ا
احسان رجبی: با چشمان بسته آن عکس‌ را گرفتم! 🔻روایت عکاس عکس ماندگار شهید امیر حاج امینی در کربلای 5 گفته بودند منطقه حساس است و به هر قیمتی شده باید خط و خاکریز حفظ شود. در چنین شرایط خطرناکی من و [شهید] جان‌بزرگی و [شهید] فلاحت‌پور تصمیم گرفتیم برای تهیه عکس و فیلم به آن جا برویم. اول به قرارگاه تاکتیکی رفتیم، علیرغم توصیه فرماندهان مبنی بر نرفتن و صرف نظر کردن، ‌تصمیم گرفتیم به هر قیمتی شده خودمان را به خط مقدم برسانیم تا رشادت و ایستادگی بچه‌ها را به تصویر بکشیم. بالاخره منتظر ماندیم تا یک «پی ام پی» آمد و سوار شدیم و به دل آتش زدیم، مسیر سخت و دشوار بود. دشمن با تمام توان و امکانات به میدان آمده بود تا منطقه از دست داده را پس بگیرد. انفجارهای پی در پی از دریچه منشور «پی ام پی» دیده می‌شد، زمین می‌لرزید و انفجارها تعادل ماشین آهنی را برهم می‌زد. اگر با تویوتا آمده بودیم که دیگر پایمان به خط نمی‌رسید. در یک قدمی مرگ و شهادت بودیم و نفس‌‌ها در سینه حبس شده بود و ذکر می‌گفتیم و استغفار می‌کردیم. خودمان را دربست به خدا سپرده بودیم. به جایی رسیدیم که دیگر امکان جلو رفتن نبود. گفتند «دیگه این آخر خطه! پیاده شید» با دلهره پیاده شدیم. جایی را نمی‌شناختیم سراغ «شاه حسینی»را گرفتیم. کمی جلوتر بود. به سمت سنگر و محور مربوطه رفتیم. خمپاره همچنان می‌آمد و مرتب مجروح به عقب منتقل می‌شد. از چیزی که خبر نبود، نیروهای تازه نفس بود. خیال می‌کردیم یک لشکر و گردان پشت خط داریم؛ ولی به بچه‌ها که رسیدیم با تعجب دیدیم تمام آدم‌ها با خود ما روی هم می‌شویم 20 نفر! دیدیم با این وضعیت کمبود نیرو نمی‌شود فقط عکس و فیلم گرفت. باید آستین بالا زد و کمک کرد. این جا بود که آقا سعید به طور خودجوش مدیریت صحنه عکاسی را به دست گرفت و گفت «یه دوربین نوبتی بچرخه فیلمبرداری کنه، ‌بقیه بچه‌‌ها کمک کنند» چاره‌ای نبود باید مسلح می‌شدیم و می‌جنگیدیم. شاه حسینی، فرمانده خط آدم عجیبی بود؛‌ بیشتر از همه خطر می‌کرد و دائم سرکشی می‌کرد و به بچه‌ها روحیه می‌داد. آن روز از صبح تا ساعت 5 بعداز ظهر درگیر بودند؛ بعد کم کم آتش سبک شد- حدود 10 دقیقه - دیدم سعید آمد و گفت «اولاً از فیلم و عکس غافل نشید! در ثانی سریع شروع کنید به سنگر کندن و جان پناه درست کردن، این آرام شدن موقتی، ‌آرامش قبل از طوفان است». شروع کردیم به کندن سنگر به اصطلاح روباهی که گودی آن تا زیر زانو بود؛ مشغول کار بودیم که دیدیم فرمانده «امینی» و «اسفندیاری» آمدند و رفتند بالای خاکریز سنگر ما نشستند، ‌مشغول بررسی منطقه و محور شدند. بالای خاکریز سنگر ما نشستند ، مشغول بررسی منطقه و محور شدند. شنیدیم که پور احمد گفت «ببین چه جهنمی یه....!» ‌امینی گفت «ولی جهنمش قشنگه!» هر لحظه منتظر اتفاقی بودیم. باطری دوربین فیلمبرداری تمام شده بود. نگران شدیم، حجم آتش و انفجار لحظه به لحظه شدیدتر می‌شد. با انفجار خمپاره 82 کنار بچه‌ها یک مرتبه همه جا زیر و رو شد، آن لحظه دنیا جلوی چشمم تاریک شد. همه جا را سیاه می‌دیدم؛ سعید با نگرانی تکانم داد و بعد برای اینکه شوک بدهد محکم به پشتم زد، صدایی شنیدم که می‌گفت «زنده‌ای؟» کمی که دود و غبار پراکنده شد به خودم آمدم و دیدم هر کس یک طرفی افتاده در حال جان دادن است. سعید داد زد «گونی بیارید رو شهید بکشیم»‌؛ یک لحظه خانواده‌اش آمد جلوی چشمم، انگار صدای وجدانم بود که نهیب می‌زد، ‌«دوربین رو بردار عکس بگیر....» به دنبال دوربین گشتم زیر خاک بود! گوشه‌ بند آن را گرفتم و از زیر خاک کشیدم بیرون، ‌لنزش را تمیز کردم و بدون دقت، ‌در واقع چشم بسته از چهره آرام شهید «امینی» عکس گرفتم. اینکه عکس اینگونه واضح و شفاف از آب در آمد، عنایت و لطف خدا بود و وجود آن گوهرهای نابی که به خدا و ائمه(ع) متصل بودند