🌿چند روز قبل از شروع عملیات بود و فرمانده ها جلسه های فشرده برای طرح ریزی عملیات داشتن ...
از خونه ی سید تماس گرفتن:
+سلام آقا سید دخترتون مریض شده بیا ببرش دکتر
-نمیشه حاج خانوم من تو ماموریتم خودت ببرش
دو روز بعد دوباره تلفن دفترش زنگ خورد:
+آقا سید دکتر گفته باید بستری بشه بیا دست تنهام
-نمیشه عزیزمن اینجا به من نیاز دارن
فردا دوباره تماس از رده بالا گرفتن که:
+سید دخترت رو بردن مراقبت های ویژه برو بهت نیاز داره
-نه حاجی اینجا پسرای من بیشتر بهم احتیاج دارن
روز اول عملیات تماس از مرکز رسید ب سید بگین دخترش ساعت های آخرشه بگین بیاد واس آخرین بار دخترشو ببینه...
سید گفت: بچه های من الان زیر آتیش توپ و
گلوله ان ... کجا برم؟
روز اخر عملیات بود تماس گرفتن :
+سید بیا تشییع جنازه بچه ات نمیخوای واسه اخرین بار ببینیش؟
-جنازه بچه های من تو خط رو خاکه کدومو میخواین تشییع کنین؟
دو روز بعد، عملیات تموم شد...
سید که برگشت خونه مستقیم رفت تو اتاق دخترش...
سه روز از اتاق بیرون نیومد و فقط صدای گریه هاش بود ک از اتاق میومد...
سید عاشق دخترش بود...
اونقد که ما نمیفهمیم...
.
.
.
💡رفیق!
میدونم باورت نمیشه یه پدر همچین کاری کنه...
خیلی سخته باورش نه؟
اما این داستان تخیلی نیس... واس سی سال پیشه...
یه وقت فکر نکنی سید دخترشو دوست نداشتا...
نه! سید مثل همه ی پدرای رزمنده دل نداشت یه خار تو دست دخترش بره...
جونشو واس دخترش میداد...
اما موند تو خط مقدم چون نیروهاش بهش نیاز داشتن...
موند که امروز تو با خیال راحت واسه پدرت جشن بگیری...
داغ دخترش به دلش موند تا داغ پدرت
رو به دلت نزارن...
آره...
کاش قدر خونی که برای من و تو ریخته شده رو بدونیم...
روایتی از
#شهید_سید_مسعود_منفرد_نیاکی
🌹
@AXNEVESHTESHOHADA