🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
محسن با استکان چای که دستش بود اومد تو اتاق پشت در ونگاه کردم که مامان نباشه محسن:بفرما چای 🍺 زینب:خ
فقط مامان وبابا و سمیه از کار کردن من تو بهزیستی خبر داشتن به محسن گفتم یکی از دوستام سرطان داره منم به خاطر اینکه باهاش همدل شم موهامو زدم محسن : ای ول . باباااا رفاقت.دمت گرم باشه من الان میرم زمینه رو جور میکنم بعد از نیم ساعت تو بیا تو آشپز خونه که مامان ببینتت .خیالت تخت همچی ماجرا روبه مامان بگم که آب ا تو دلش تکون نخوره زینب:وای محسن چقد خوبه که تو هستی ! محسن:خیل خوب من رفتم نیم ساعت دیگه بیا زینب:باشه _هنوز یه ربع از رفتن محسن نگذشته بودکه یکدفعه در اتاق باز شد مامان :ور پریده تو چی کار کردی😱 ⁉موهاتو ببینم _یه نگاه به محسن 👀و یه نگاه 👀به مامان زینب:محسن مگه قرار نبود... محسن: هر چی فکر کردم نتونستم زمینه سازی کنم یه راست زدم وسط خال به مامان گفتم مامان: چرا اینجوری کردی دختر ؟چرا از من اجازه نگرفتی؟ حالا خواستگاراتو چی کارکنم که یکیشون میخواد فردا بیاد ؟ _کی سرطان داره دختر