🌹🍃 راوی همسر شهید؛ همسرم ابتدا در تهران بود. درس طلبگی میخواند. بعد به مشهد آمد، رفت دنبال کار خیاطی. شلوار مردانه میدوخت و کارش خوب بود. یک سالی که در عقد بودیم، رفته بود به جبهه. در جبهۀ ایران بود. کنار برادران ایرانی خود با صدام میجنگید. دشمن آمده بود و خیلی از جاها را گرفته بود و سیدحسین رفته بود. میگفت: ایران و افغانستان ندارد. همه باید برویم. مسلمان با مسلمان مرز ندارد. 🌷🍃 تقریباً سی سال با او زندگی کردم. من ایرانی هستم؛ اما شهید حسینی افغانستانی بود. از ششسالگی در ایران و اینجا بزرگ شده بود. من تفاوتی بین ایران و افغانستان نمیدیدم. ما همسایۀ دیواربهدیوار بودیم. خانۀ او نزدیک خانۀ ما بود. وقتی از بزرگترها درباره فاصله ها و تفاوت فرهنگی مان پرسیدم، گفتند: خیلی اگر باشد، بهاندازۀ ۱۵۰ سال است که با هم فاصله داریم یا کمی بیشتر یا کمی کمتر. چه فرقی میکند؟ مهم این است که در گذشتۀ نهچندان دور، ما یکی بودهایم. او وقتی خیلی کوچک بود، پدرش را از دست داده بود؛ برای همین هم بود که من باید برای او، هم پدر میبودم و هم مادر و هم همسر. باید برایش همهچیز میبودم و خیلی چیزهای دیگر: زن، زندگی، خانه و... . همۀ اینها را بودم. 🌷🍃همسرم اهل مطالعه هم بود. بیشتر، کتابهای شهید مطهری را میخواند. توی زندگی، از چیزهایی که دوست داشت غیر از مطالعه، دیدوبازدید، صلۀ رحم، مردمداری و احترام به همه بود. هیچوقت نمیگذاشت ناراحتی، زیاد توی دلش بماند. میگفت: از کسی کینه به دل نداشته باشید، کینه ایمان را از بین میبرد. چیزی که خیلی دوست داشت، اهمیتدادن به نماز بود. دوست داشت همگی، من و بچهها، به نماز اهمیت بدهیم.