هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🍃🌹من و شهید اصغریان باهم بزرگ شدیم. در یک روستا و یک خانه. دوران مدرسه و سربازی و آموزشی و خدمتمان باهم بود. حتی با اختلاف شش‌هفت ماه باهم استخدام ناجا شدیم. تنها، رفیق نبودیم، برادر بودیم. از خاش که به خراسان جنوبی منتقل شد، آن‌جا بند نماند. خیلی زود برگشت. بعد از یک سال به من گفت: «بیا باهم انتقالی بزنیم، بریم هامون. اینجا درگیری نداره. جست‌و‌خیز نداره. من نمی‌تونم اینجا خدمت کنم. من عادت کردم همیشه تو درگیری و کوه و صحرا باشم.» می‌دانستم این‌ها بهانه است. او همیشه دلش می‌خواست قدم‌های بزرگ بردارد. مفید‌بودن را با تمام وجودش حس کند. با ماندن در خراسان حس می‌کرد خدمت و وظیفه‌اش ناتمام مانده. گفتم: «محمد، منصرف شو. حالا دیگه همه چیز فرق کرده. حالا تو سه تا بچه داری. وضع امنیت سیستان و بلوچستان خوب نیست. همین‌جا خدمتتو ادامه بده.» دلش راضی نمی‌شد. اسب سرکشی در قلبش می‌کوبید که نمی‌توانست آرام‌اش کند. 🍃🌹 عاقبت هم تسویه حسابش را از اداره گرفت و برایم زنگ زد. گفت: «من دارم میرم خاش. تو که نیومدی!» برگة تسویه را که دیدم ماتم برد. فکر می‌کردم شاید هنوز بتوانم پشیمانش کنم. گفتم: «تو که از وضعیت اون‌جا خبر داری، اگه اتفاقی برات بیفته...» خندید و گفت: «من از خدامه! هرچند که لیاقتشو ندارم. راضیم به رضای خدا.» گفتم: «محمد، تو بچه داری!» آرام گفت: «خدای بچه‌های منم بزرگه! خودش حواسش بهشون هست!» دیگر یقین کردم که نمی‌توانم جلودارش باشم. رفت. چند ماه بعد در یک عملیات ضد مواد مخدر گلوله خورد. او شهید شد و من رفیق نیمه‌راه ماندم! شهید محمد اصغریان