✔️قسمت ۶۱ و ۶۲
بیخیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم .بعد از چند ثانیه دوباره صدای زنگش بلند میشود .
کلافه موبایل را در می آورم ، میخواهم رد تماس بزنم اما پشیمان میشوم .از فروشنده عذر خواهی میکنم و از مغازه خارج میشوم .
تماس را وصل میکنم و بی حوصله جواب میدهم
+الو
صدای پر بغض و گرفته ی شخصی در گوشم میپیچد
_الو نورا . تروخدا کمکم کن !
صدا برایم آشناست اما نمیتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم . با استرس میگویم
+ببخشید به جا نیاوردم ؟
بغض میترکد و با گریه میگوید
_منم نازنین تروخدا کمکم کن
زیر لب زمزمه میکنم
+نازنین ؟
تازه او را بیاد می آورم
+چی شده ؟
_اینا منو گرفتن تروخدا....
صدای نازنین قطع میشود و بعد صدای دورگه ی مردی به گوشم میخورد
_خوب گوش کن ببین چی میگم .اگه تا سه ربع دیگه خودتو رسوندی که هیچ ولی اگه نرسوندی این خانم کوچولو بخاطر تو جونش رو از دست میده .
قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم تلفن قطع میشود .چرا نازنین باید بخاطر من جانش را از دست بدهد ؟
چرا نازنین را گروگان گرفته اند ؟
اصلا تا نیم ساعت دیگر کجا باید بروم ؟
آن مرد که آدرسی به من نداده !
به خودم می آیم . چند دقیقه ایست که فقط با بهت به صفحه ی خاموش موبایل خیره شده ام .
سریع موبایل را روشن میکنم تا با آن مرد تماس بگیرم اما قبل از اینکه دکمهی تماس را فشار بدهم متوجه میشوم شماره برای یک تلفن عمومیست.
پوفی میکنم و موبایل را خاموش میکنم .
صدای پیام از موبایل بلند میشود سریع پیام را باز میکنم .
پیام از شماره ناشناسی هست .
در پیام آدرسی نوشته شده .
مجددا از همان شماره پیام دیگری می آید
_{فقط سه ربع فرصت داری . اگه یه دقیقه هم دیر برسی دیگه نازی رو نمیبینی . اگه کسی رو همرات ببینم یا ببینم پلیس باهات هست باید فاتحه ی این خانوم کوچولو رو بخونی}
برای چند لحظه مغزم قفل میکند .
قطع به یقین پیام از طرف آن مرد است .
سریع به شماره زنگ میزنم
اما رد تماس میزند .
چند بار دیگر هم این کار را تکرار میکنم اما باز هم رد تماس میزند .
عصبی از پاساژ خارج میشوم
و بدون در نظر گرفتن جوانب تاکسی دربستی میگیرم و به سمت آدرس حرکت میکنم .
درست است که از نازنین خوشم نمی آید اما نمیتوانم بگذارم بخاطر من آسیب ببیند .
از شهر خارج میشویم و بعد از ۴۰ دقیقه به مقصد میرسیم .
به مکان خاکی و خالی از هر چیزی میرسیم که جز یک ساختمان نیمه کاره و متروکه چیز دیگری در اطراف دیده نمیشود .
حتی ساختمان در هم ندارد !
بعد از حساب کردن کرایه با قدم هایی آرام به سمت ساختمان میروم .
چرا بی گدار به آب زدم ؟
چرا با کسی مشورت نکردم ؟
از کجا معلوم حقیقت داشته باشد ؟
اما بعید میدانم التماس های عاجزانه نازنین دروغ بوده باشند
دوباره سوال های مختلف در مغزم تاب میخورند .
از این همه بیفکری ام به حال خودم تاسف میخورم .
روبه روی ساختمان می ایستم .
بین رفتن و نرفتن مانده ام .
عقل میگوید نرو خطرناک است اما دلم میگوید برو ممکن است نازنین آسیب ببیند .
دل به دریا میزنم و تصمیم به رفتن میگیرم .
اما قبل از رفتن به هشدار عقلم گوش میکنم
و موبایل را از کیفم در می آورم و شروع به نوشتن برای شهریار میکنم
_{سلام شهریار . دو ساعته دیگه به خونمون زنگ بزن اگه کسی ازم خبر نداشت به آدرسی که این پایین میفرستم تنهایی بیا}
دکمه ی ارسال را میزنم و موبایل را سر جای قبلی اش برمیگردانم .
شهریار تنها کسی ست که میدانم زودتر از دوساعت نمی آید اگر به بقیه بگویم هول میکنند و زودتر از موعد میایند .
نفس عمیقی میکشم و وارد ساختمان میشوم .
پله ها را آرام یکی پس از دیگری طی میکنم و به طبقه ی اول میرسم .
در باز میشود انگار کسی پشت در ایستاده .
با پاهایی لرزان از پاشنه ی در عبور میکنم که یکهو پارچه ی سفیدی روی دهانم قرار میگیرد .
نازنین را میبینم که خندان من را نگاه میکند و تا میخواهم جیغ بکشم از حال میروم .
چشم هایم را آرام باز میکنم .
کمی گیج و منگ هستم .
همه چیز در ذهنم تداعی میشود .
نگاهی به خودم میاندازم .
پاها و دست هایم بسته شده اند .
با صدای پوزخندی سر بلند میکنم .
نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند .
«ناز کنی ، نظر کنی ، قهر کنی ، ستم کنی
گر که جفا ، گر که وفا ، از تو حذر نمیکنم»
مولانا
«زِ تمام بودنی ها تو فقط از آن من باش
که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد»
حسین منزوی