درمحضرحضرت دوست
✔️قسمت ۱۲۹ آرام دستم را روی پیشانی شهریار میکشم و تار موهای به هم ریخته روی پیشانه اش را کنار میزنم
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۳۰ سر تکان میدهم +هیچی ، خودم اومده بودم بهش تسلیت بگم نگاهش را از شهروز میگیرد و گره میان ابرو هایش را باز میکند . . . . روز شهادت شهریار ، با هر مشقتی که بود گذشت . آنقدر روز سختی بود که هر لحظه اش برایم اندازه یک سال میگذشت . دلم نیامد از شهریار دل بکنم و سراغ جعبه ای که به من داده بروم . ترجیح دادم چند روز بعد به سراغ جعبه بروم . . . . در جعبه را آرام باز میکنم . نامی ای تو یه جعبه است . ابتدا نامه را بر میدارم و آن را باز میکنم .نامه ای بلند و طولانی ، فکر میکنم بتوانم جواب همه ی سوال هایم را بگیرم . نفس عمیقی میکشم و بعد از فرستادن صلواتی شروع به خواندن نامه میکنم ✍«به نام خالق مولود کعبه نورا جان سلام ! میدانم از من دلگیری ، میدانم هزار سوال در سرت تاب میخورد ، میدانم خسته و دلشکسته ای ، میدانم ، همه چیز را میدانم . آمدم تا یه سوال هایت جواب بدهم ، آمدم تا رفع کدورت کنم ، آمدم بگویم از من دلگیر نباش که هر چه کرده ام بخاطر خودت بوده از اول خلاصه میگویم . به بهانه رفتن به ایتالیا به سوریه رفتم تا خانواده ام مخالفت نکنند . وقتی رسیدم سوریه از خانواده حلالیت خواستم و ماجرا را برایشان شرح دادم .بعد به مادرم گفتم سر یکی از کشوهایم برود .۳جعبه داخل کشو بود .یکی برای تو ، یکی برای پدر و مادرم و یکی برای پدر و مادر تو . گفتم اگر شهید شدم قبل از تشییع جعبه ها را به صاحبانشان بدهید . بحث را با بزرگترین سوالی که در ذهن داری شروع میکنم . چرا به تو نگفتم ؟ نگفتم چون نخواستم اذیت شوی ، نکفتم چون نخواستم علاوه بر استرس سوریه رفتن سجاد ، استرس سوریه رفتن من را هم تحمل کنی .نگفتم چون با هر قطره اشک تو دل من هم میسوزد.اگر نگفتم فقط بخاطر خودت نگفتم ، چون دوستت داشتم .باز هم اگر دلخوری ببخش و حلالم کن و بگذار روحم در آرامش باشد .سراغ سوال دوم میروم. چرا به سوریه رفتم ؟رفتم چون نخواستم آن داعشی های پست فطرت ذره ای از خاک کشورم را غصب کنند.رفتم چون نخواستم دست آن حرامی ها به ناموشم بخورد.رفتم چون تو برایم مهم بودی ، رفتم چون مادرم برایم مهم بود.رفتم چون غیرتم اجازه نمیداد یکی از زنان سرزمین به دست این نامردهای بی غیرت بیافتد .امیدوارم جواب همه ی سوال هایت را گرفته باشی.اما .....سجاد پسر بسیار خوب و پاکیست ، به خوبی و پاکی تو .برایتان زندگی زیبا و خوش را از حضرت مهدی عجل‌الله میخواهم .داخل جعبه ۲ انگشتر است ، روزی عروسیتان من نیستم ، این هدیه من به شماست . انگشتر ها متبرک به ضریح امام رضا هستند و از مشهد برایتان خریدم .انگشتر کوچک از جنس طلاست و برای تو ، انگشتر بزرگ هم برای سجاد و از جنس نقره است .و اما در آخر تو یکی از مهم ترین شخصیت های زندگی من بودی . از این که داشتمت خوشحالم و امیدوارم بهترین ها نصیبت شود .یا علی دوست دارت : شهریار» نامه را میبندم و میزنم زیر گریه . صدای هق هقم در کل اتاق میپیچد .نگاه اشک آلودم را به داخل جعبه میدوزم .۲ انگشتر زیبای فیروزه داخل جعبه خود نمایی میکنند . انگشتر کوچک را برمیدارم ، انگشتری با رکابی نازک و نگینی فیروزه و بسیار زیبا که دور تا دورش نگین زده شده است . انگشتر را میبوسم و به سینه ام میفشارم . شهریار از قبل میدانسته که شهید میشود، چون خودش گفته عروسیمان نیست . یاد روزی می افتم که اولین بار نماز خواندن شهریار را دیدم ، چقدر دلش میخواست مثل شهدا باشد ، حالا خودش هم در جمع شهداست و در جایگاه و مرتبه آنها . با باز شدن در سر بلند میکنم . قبل از اینکه شخصی که وارد اتاق شده را ببینم صدای مادرم در گوشم میپیچد _چی شد مادر ؟ انگشتر ها را بلند میکنم و نشانش میدهم . به سختی میان گریه ام میگویم +شهریار برای من و سجاد ....... کادوی عروسی داده و بعد گریه ام شدت میگیرد . مادرم با قدم هایی بلند جلو می آید و انگشتر ها را از دستم میگیرد .مدام قطره های اشکش را از گوشه چشمش پاک میکند و تمام سعی اش را میکند که خودش را کنترل کند نشیند کنار من زار زار گریه کند زیر لب میگویم +متبرک به ضریح امام رضاست . با شنیدن حرفم مادرم هر دو انشگتر را محکم میبوسد.کنارم مینشیند و آرام در آغوش میکشدم .با صدایی بغض آلود میگوید +برا من و باباتم یه جعبه داده .هنوز بازش نکردم . میترسم نتونم طاقت بیارم و از حال برم