۵ کم کم منم دیگه نرفتم به دردسر دیدنشون و دل شکستنم نمیارزید اینجوری بچه هامم راحت بودن و اذیت نمیشدن هیچ راهی برای خبر گرفتن ازشون نداشتم زندگیم هر روز سیاه و سیاهتر میشد از دوریشون میسوختم ولی چاره ای نداشتم تنها چیزی که از بچه هام داشتم همون لباسهای نوزادیشون بود زندگی من این بود که وقتی سرم خلوته بشینم و با اون لباسها حرف بزنم بغلشون کنم و بو کنم به یاد بچه هام زندگی خوبی داشتم با اینکه شوهرم خوب نبود ولی حداقل کنار بچه هام بودم با ی دروغ که برای جلب توجه گفتم زندگیم از هم پاشید و ابروم رفت چند باری رفتم خونه خاله های شوهرم و براشون درد دل کردم اونام گفتن صبر کن بچه ها بزرگ بشن میاریمشون اینجا تورم صدا میکنیم بیای که ببینیشون ولی الان کوچیکن منم قبول کردم اونام به حرفشون عمل کردن اگر شوهر من کمی گذشت میکرد و گناه منو نادیده میگرفت الان بچه هامون زیر دست خودمون بزرگ شده بودن