۵ که ی روز پدر بزرگم زنگ‌زد ثروت زیادی داشت و بهم‌گفت که میخوام بهت کمک کنم و دستت رو بگیرم ی مغازه دارم میدم بهت سرمایه م میدم ولی باید کار کنی اگر کار نکنی و از زیر کار در بری ازت میگیرم قبول کردم و اونم حرفهاشو اجرا کرد از وقتی مغازه زدم زندگیم زیر و رو شد و وضع مالبم خوب شد مادر زنم دیگه‌گیرای بیخود میداد بهم ولی زنم خیلی خوشحال بود این ارامش الانم رو مدیون صبرم هستم