خوشحال بودم که قرار ازدواج کنم وبه همه ی حرف و صحبت ها پایان بدم‌ .فصل تابستان بود که برای خواستگاری آمدند .رضا یه برادر و سه خواهر داشت .برادرش ازدواج کرده بود ولی خواستگاری به ما گفتن چون عروسشون اخلاق نداره باهاش قهرن یه خواهر ازدواج کرده بود و۲خواهر مجرد داشت بهرحال جواب خانواده اش منفی بود خواستگاری بهم خورد منم تواین مدت با رضا قهربودم که سه ماه طول کشید تا رضا بالاخره مجددا باخانواده به خواستگاری اومد وقرار عقد گذاشته شد.همین که از محضر بیرون آمدیم مادر رضا یه کوله پشتی به رضا داد و گفت به خواسته ات رسیدی حالا دیگه اسم ما را نبر .خلاصه اومدیم خانه ما..ورضا ماندگار شد خانه ی ما میخورد میخوابید باکمال پررویی جلوی خانواده ام بامن دعوا میکرد مادرم ازاین وضع خسته شده بود گفت باید ترتیب عروسی داده شه..باهزینه ی پدرم منزلی اجاره کردیم سالن عروسی گرفت لباس عروس آرایشگاه ...