۱ برادرم وقتی ازدواج کرد تا مدتی با مادرم اینا زندگی میکرد خونه شون ی واحد جدا بود اما بچه هاش همیشه پیش ما بودن و منم باهاشون بازی میکردم برادرم ی دختر داشت به اسم سمیه من خیلی بیشتر از بقیه دوسش داشتم سمیه هم علاقه خاصی بهم داشت ولی زن داداشم خوشش نمیومد که سمیه و من اینجوری هستیم دوس نداشتم ازم برنجه برای همین رابطه م رو با سمیه کنترل میکردم اما بازم اخم و تخم میکرد تا اینکه خونشون جدا شد و بچه ها بزرگ شدن منم که ازدواج کردم فرصت نمیکردم زیاد برم دیدن سمیه و بقیه بچه ها و این علاقه ی جورایی تو وجود خودم موند بچه ها بزرگ شدن و همه ازدواج کردن جز سمیه دیگه از سن ازدواجش داشت میگذشت سی و هشت ساله بود