یلِ ام البنین به جنگ صفین... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 معرکه ی جنگ بالا گرفته و گره به کارزار اوفتاده امیر سپاه، حیدر کرّار است و به اشارتی جنگجویی تازه نفس، روانه ی میدان میکند قلب لشگر میشکافد و بالابلندی پرصلابت پا به میدان مینهد قرص رویش به نقابی مخفی است و سروِ قامتش، بر مرکب شایسته. نیزه به دستانش چون مومی است و شمشیر به بازوانش چون پرِ کاهی میتازد و می آید چون تیری رها شده از چله ی کمان رجز میخواند چون فصیح ترینِ اعراب، شمشیر میچرخاند ، چون دلاوران بیشه ی جنگ؛ افسار مرکبش چنگی میزند و اسبش میانه ی میدان مهار میکند؛ مبارز میطلبد و به چشمان نافذش از میان نقاب، دشمن را نظاره میکند ولوله ای به جان سپاه افتاده و هیاهویی برپا شده میان بزرگان لشگر معاویه. مردان جنگیش این هیبت و این صولت را کم آورده اند و قَدَرقدرتانش، به لرزه افتاده اند معاویه پریشان حال ، ابو شعثا را میخواند که در عرب ، به مبارزه با ده هزار مرد جنگی، شهره است و هفت پسر دارد یکی از دیگری تنومندتر و قوی هیکل تر ابوشعثا نگاهی به جوان مبارز می اندازد و معاویه را وعده میدهد داغ جوان بر دل پدرش نگذاردم، زاده ی عرب نیستم. پسر اولش روانه ی میدان میکند و به ضرب شصتی از جوان به خاک هلاکت کشیده میشود و جنگ چنان ادامه می یابد که تازه جوانِ سپاهِ علی، داغ هفت پسر بر دل نحسِ ابوشعثا حک میکند و حال این خود ابوشعثاست که به انتقام پسرانش در برابر جوان، به خشم و کینه رجز میخواند جوان شمشیر میچرخاند و علی به کنارِ میدان وان یکاد میخواند جوان نیزه بلند میکند و علی مرحبا میگوید جوان حمله میکند و علی دست استغاثه بلند میکند جوان، ابوشعثا را به دم‌ شمشیری به خاک هلاکت میکشد و علی لبخند رضایت پیشکش میکند غریو شادی و صوت تکبیر میان سپاه علی ، طنین انداز میشود و جوان میتازد که باز دشمن بر زمین اندازد که صدای علی میان میدان جوان را میخکوب میکند -عباسم کافی است نور دیده ام برگرد تو ذخیره ی حسین منی و حال یلِ ام البنین، به اطاعتی سربه زیر انداخته و به رضایتی لبخندی بر چهره اش نشسته، به سوی پدر باز میگردد علی ، بازوان عباسش به دو دست میفشرد؛ نقاب از قرص قمرش باز میگشاید؛ عباس ز شرم روی پدر، گلِ گونه هایش به سرخی مینشیند و از سر ادب، سر به زیر می آورد علی به دستش، صورت عباس بالا می آورد و به گوشه ی آستین ، عرق جبینش پاک میکند لب به نرگس روی نوجوانش ، نزدیک کرده، میان دوچشم عباس را میبوسد کافیست عباسم ، تیر نگاه دشمنان زهرآلود است و از چشم زخمشان واهمه دارم . کافیست پسرم و چون همیشه حق با علی بود... چون به صحرای کربلا علمدار سپاه حسین، روبهانِ گرد شریعه را به درک واصل نمود و شیرازه ی سپاه دشمن متلاشی کرد، چون دو دستش فدای مشک آبی کرد، چون متحیّر میان میدان ،مشک تیر خورده به دندان؛ نظاره میکرد، چون ابن سعد فریاد برآورد: بزدلان سپاه ، پسر علی که دستی در بدن ندارد، از چه واهمه میکنید و کارش تمام نمیکنید؟ پاسخش دادند هنوز دوچشمی دارد که به ترس از نگاهش، توان حمله نداریم پس حسادت دیرینه و کینه ی علی، تیری شد به چله ی کمان حرمله و چون تیر میان دو چشم، فرود آمد، داغ بوسه ای بر بوسه گاهِ علی، بر دل حسین ماند و داغ یک دلِ سیر تماشا کردنِ حسین، بر دل عباس... 🖊دلنوشته ذریه ی زهرا..😔 ❁❅❁❅❁❅❁❅❁ 🔵 کانال *افسران جنگ نرم انقلاب اسلامی* https://eitaa.com/joinchat/2070216742Cfb46d21fc0