روایتی چند از داداش ابراهیم 🌷 پهلوون بود واسه خودش ۷۰۰ تا شنا میرفت ولی پیش ضعیف تر از خودش هیچ وقت میل سنگین نمیزد تا هم دوستاش احساس حقارت نکنن و هم خودش دچار غرور نشه میرفت سراغ جوون هایی که اهل گناه بودن رفیق میشد و میاوردشون ورزش بعد کم کم با نماز و مسجد و هیئت آشناشون میکرد پوریای ولی زمان خودش بود وقتی مادر پیر حریفش رو میبینه چطور داره برا بچه اش دعا میکنه که تازه ازدواج کرده و به پول مسابقه نیاز داره بد کشتی میگیره تا حریفش برنده بشه وقتی رفیقش میگه داش ابرام خیلی خوش تیشپ و خوش هیکلی، تو مسیر دو تا دختر همش از تو میگفتن، روز بعد دیدن لباس بلند پوشیده با شلوار گشاد و لباس ورزشی هاش رو ریخته تو پلاستیک اومده، میگفت ورزش اگر برای رضای خدا باشه میشه عبادت وگرنه به هر نیتی باشه ضرر میکنیم طرف دزد اومده موتور شوهر خواهرش رو برداشته وسط راه خورد زمین و دستش زخمی شد و خون اومد و پر شد از اضطراب. ابراهیم سریع قبل بقیه میاد میبرش درمانگاه و بعدش باهاش صحبت میکنه میفهمه از فقر و بیکاری این کار رو کرده. میرن مسجد با نمازگزارها صحبت میکنه یه شغل خوب براش ردیف میکنن و این آدم بعدها میره جبهه و میشه شهید راه خدا ... این است راه و رسم شهدا 🌱