✅ قسمت اول بعد از ازدواج از شهرم جدا شده بودم و به تهران آمده بودم. تهران برای من که تنها بودم چیزی شبیه اقیانوس بود یا بیابانی که یه نفر در آن تک و تنها است. خانه ما مانند لونه است؛ تا بخواهی بری یک طرف جلویت یک دیوار سد می‌شود. من مرغی در یک قفس بودم که گاهی از پنجره آسمان را نگاه می‌کردم و به یاد گذشته‌ام می‌افتادم. گذشته، آه دلم پر می‌کشد برایش. رمان خواب‌هایم بیشتر صفحاتش پر از اتفاقات گذشته است. هرچه این خواب‌ها را مرور می‌کنم خسته نمی‌شوم؛ آنقدر گذشته برایم شیرین بوده که در بیداری هم روحم پر می‌کشد و می‌رود در آن ایام. بارها و بارها با تکان دادن دست شوهرم از خیالاتم بیرون می‌آیم. شوهرم مرد خوبی است و عاشقانه مرا دوست دارد. وقتی می‌خواهد به سر کار برود و آخرین لحظه‌ای که خداحافظی می‌کند و از لای در نگاهی می‌کند، ناراحتی در من موج می‌زند. تا مدتی قبل فکر ‌می‌کردم در کنار او هیچ غم و غصه‌ای ندارم؛ اما همین که به او گفتم از تنهایی بیزارم و در طول روز در و دیوار می‌خواهند مرا قورت بدهند، دلواپس من شد و بعد از آن هر روز از سر کارش چند مرتبه تماس می‌گیرد و جویای حال من می‌شود. یک روز گفت: خیلی ناراحتم که احساس تنهایی می‌کنی. به نظرم اگه دانشگاه درس بخوانی هم رشد علمی می‌کنی و هم از این حالت خارج میشوی. هنوز حرفش تمام نشده بود که از شادی بلند شدم و داد زدم خیلی عالیه، فکر بکریه، چرا به فکر خودم نرسیده بود. ... 🆔 @AhkamStekhare