شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_پنجاه_و_هفتم _ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه "بسم الله و ب
_ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن. _ چشم عصر بریم کافی نت بعدم کافی شاپ بریم مهمون من هوس آب هویج بستنی کردم. _ باشه بابا چشم. عصر ساعت۵ کافی نت باش. _ اوکی دوستی. فعلانی بای. حورا گوشی اش را روی میز گذاشت و تقویم را ورق زد. از بیکاری حوصله اش سررفته بود. از اتاقش هم که حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی مهرزاد بیرون است. دیگر دوست نداشت با او هم کلام و روبرو شود اما می دانست قایم شدن هم کار درستی نیست. در مانده وسط اتاقش ایستاده بود. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝