شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود. دلش می خواست حالا که مسیر ز
چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت. _حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟ _عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم. هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره. لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی. حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟ _خب آره دیگه خودت یه عمر زندگیه خواهر. وای حورا اگه بدونی امیرمهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم. _عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره. _اون که بعله معلومه. با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد. لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝