شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_دوم دوسه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ، اما حال او
وقتی لفظ بابا را به کار می برم اتیش می گیرم نمی دانم بلند این حرف هارا زده ام یا در دلم؟مزارش را در اغوش می کشم ، سرد است خیلی سرد است ، نمی تواند جایگزین اغوش گرم پدر باشد ، می بوسمش ، اما ارام نمی شوم ، حامد رسیده سرمزار ، این را از زمزمه حمد و سوره اش می فهمم ... پایین مزار نشسته و در سکوت زمین را نگاه می کند ، شاید هم می خواهد اشک هایش را نبینم ، اما چیزی به جز پدر نمیبینم.... آرامتر که می شوم ، بطری گلاب را دستم می دهد : می خوای سنگ قبرو بشوری ؟ بوی خوش گلاب روانم را تسکین می دهد ... -اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده ..فقط تنهایی...تنهایی...تنهایی.... جواب حامد را که می شنوم ، می فهمم این جمله را بلند گفتم.... -اولا بابا زندست ، دوما کسی که خدارو داره تنها نمی مونه سوما ماتنهات نمی زاریم ، من هستم ، مامان هانیه هست ... ناخود آگاه لب می جنبانم : -بابا چجور ادمی بود ؟ -مومن بود ، مهربون بود ، بخشنده بود، شجاع بود ، تویه کلمه : خوب بود خیلی خیلی خوب ... موقع اذان صبح تلفنم زنگ می خورد ، چه کسی می تواند باشد جز حامد؟ -الو ...سلام حامد. -سلام ابجی ...خوبی؟ -ممنون..کجایی چند روزه ؟ - باورمی کنی الان کجام؟ - کجایی؟ -حدس بزن ! -بگودیگه! -روبروی پنجره فولاد ! -چی ؟! کی رفتی ؟ چرا منو نبردی ؟ -هنوز داداشتو نشناختی ! یکی از خصوصیاتم اینه که بی خبر میرم معمولا...! - دیگه بازم از خوبیات بگو .... -یکی دیگه ش اینه که تا چیزی که نخوان رو نگیرم ول کن نیستم ! نزدیک طلوع است و صدای نقاره می اید ، با صدای شاد اما بغض الود می گوید : اماده شو...میخوایم بریم کربلا... کربلامونو گرفتم! جیغ میزنم : چی ؟! چطور ؟ راست میگی؟ -گفتم که چیزی که بخوام رو میگیرم..... همه چیز سریع جور می شود ، حامد دست به کار گرفتن روادید برای من و عمه می شود ، تاهمه چیز جمع وجور شود سر ازپا نمی شناسم .تصاویر زائران در تلوزیون ، بی قرار ترم می کند وبافکر اینکه من هم چند روز دیگه در شمار ان ها خواهم بود ، ازشادی میلرزم ، هرچه از حامد میپرسم چطور کربلا را گرفته ، یک کلمه جواب می گیرم : آقا که بطلبه طلبیده دیگه!میخوای نریم ؟ ادامہ دارد...🕊️ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا... ♥️@AhmadMashlab1995 |√←