#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_سوم
وقتی لفظ بابا را به کار می برم اتیش می گیرم نمی دانم بلند این حرف هارا زده ام یا در دلم؟مزارش را در اغوش می کشم ، سرد است خیلی سرد است ، نمی تواند جایگزین اغوش گرم پدر باشد ، می بوسمش ، اما ارام نمی شوم ، حامد رسیده سرمزار ، این را از زمزمه حمد و سوره اش می فهمم ...
پایین مزار نشسته و در سکوت زمین را نگاه می کند ، شاید هم می خواهد اشک هایش را نبینم ، اما چیزی به جز پدر نمیبینم....
آرامتر که می شوم ، بطری گلاب را دستم می دهد : می خوای سنگ قبرو بشوری ؟
بوی خوش گلاب روانم را تسکین می دهد ...
-اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده ..فقط تنهایی...تنهایی...تنهایی....
جواب حامد را که می شنوم ، می فهمم این جمله را بلند گفتم....
-اولا بابا زندست ، دوما کسی که خدارو داره تنها نمی مونه سوما ماتنهات نمی زاریم ، من هستم ، مامان هانیه هست ...
ناخود آگاه لب می جنبانم :
-بابا چجور ادمی بود ؟
-مومن بود ، مهربون بود ، بخشنده بود، شجاع بود ، تویه کلمه : خوب بود خیلی خیلی خوب ...
موقع اذان صبح تلفنم زنگ می خورد ، چه کسی می تواند باشد جز حامد؟
-الو ...سلام حامد.
-سلام ابجی ...خوبی؟
-ممنون..کجایی چند روزه ؟
- باورمی کنی الان کجام؟
- کجایی؟
-حدس بزن !
-بگودیگه!
-روبروی پنجره فولاد !
-چی ؟! کی رفتی ؟ چرا منو نبردی ؟
-هنوز داداشتو نشناختی ! یکی از خصوصیاتم اینه که بی خبر میرم معمولا...!
- دیگه بازم از خوبیات بگو ....
-یکی دیگه ش اینه که تا چیزی که نخوان رو نگیرم ول کن نیستم !
نزدیک طلوع است و صدای نقاره می اید ، با صدای شاد اما بغض الود می گوید : اماده شو...میخوایم بریم کربلا... کربلامونو گرفتم!
جیغ میزنم : چی ؟! چطور ؟ راست میگی؟
-گفتم که چیزی که بخوام رو میگیرم.....
همه چیز سریع جور می شود ، حامد دست به کار گرفتن روادید برای من و عمه می شود ، تاهمه چیز جمع وجور شود سر ازپا نمی شناسم .تصاویر زائران در تلوزیون ، بی قرار ترم می کند وبافکر اینکه من هم چند روز دیگه در شمار ان ها خواهم بود ، ازشادی میلرزم ، هرچه از حامد میپرسم چطور کربلا را گرفته ، یک کلمه جواب می گیرم : آقا که بطلبه طلبیده دیگه!میخوای نریم ؟
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا...
♥️
@AhmadMashlab1995 |√←