شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_یازدهم کفش هایم را در می آورم و در پلاستیکے میگذارم... وارد حرم میشوم...عک
❤️ با لرزش موبایل بہ حال خود مے آیم جواب میدهم : بلہ؟ _مریم بیا وسایلو بزاریم هتل دوباره بیایم پاڪ یادم رفتہ بود ڪہ همہ ے کیف و کولہ ها در دست توست! خنده ام میگیرد و پاسخ میدهم : اے واے ببخشید!...باشہ آقا آلان میام! از جایم بلند میشوم و دستم را روے سینہ ام می گذارم و سلامے مے دهم و از حرم خارج مے شوم...را نزدیڪ حوض صحن پیدایت میکنم هنوز مرا ندیده اے و بہ دنبالم میگیردے... بہ سمتت مے آیم نزدیڪ کہ میشوم بہ شوخے میگویم : آهاے بینم! دنبال کی میگردے؟ رویت را بہ سمت صدایم بر میگردانے و لبخندے گرم میزنے ساڪ هارا از روے زمین بر میداریم بہ طرف در خروجے حرکت میکنیم بین راه میگویی : زیارت کردے؟ سیر شدے؟ _سیر ڪہ نشدم ولے بریم باز بیایم! با گوشہ ے چشمم بہ صورتت دقیق میشوم...انگار گوشہ ے چشمانت خیس اند! پس تو هم حسابے دلتنگ شده بودے! * * * * * * خودت را روے تخت مے اندازے و نفس عمیقے میکشے...چادر و روسرے ام را بر میدارم و یڪے یڪے ساک هارا مرتب میکنم و وسایل مورد نیازمان را بیرون می آورم... تو هم دستت را زیر سرت می گذارے و بہ سقف خیره میشوے! مشغول کارم میشوم...یڪ آن از جا میپرے و حولہ و لباست را از کنارم بر میدارے و بہ سمت حمام میروے... حرکتت ناگهانے و خنده دار بود! از ترس دستم را روے قلبم میگذارم و با تعجب و اندکے خنده نگاهت میکنم و زیر لب میگویم : دیوونہ...! بے پاسخ فقط گذرا لبخندے میزنے و وارد حمام میشوے لباس هایم را تا میکنم و در گوشہ اے مے گذارم بعد از اتمام کارم از جایم بلند میشوم و پرده هارا کنار میزنم لا بہ لاے ساختمان ها و خانہ ها بہ دنبال حرم میگردم اما پیدا نیست! باد گرمے بہ صورتم میخورد و موهایم را تکان میدهد حس خوبے وجودم را فرا میگیرد...همانطور مقابل پنجره می ایستم و چشم هایم را می بندم و نفس عمیقے مے کشم... _مریـــــــــم صدایت همراه با شرشر آب بلند میشود پرده هارا کنار میکشم و پاسخت را می دهم... حولہ ے کوچکے می خواستے و من هم برایت مے برم! لبہ ے تخت می نشینم و منتظرت مے شوم ✍نویسنده : خادم الشـــــــــــ💚ـــهدا @AhmadMashlab1995