#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_بیستوپنجم
_خـوابیدے؟!
رویم را بر میگردانم بہ چارچوب در تکیہ داده اے و در دستت یک لقمہ نان است
بہ سمتم می آیی و لقمہ را بہ طرفم می گیرے میگویی : بخور هیچی نخوردے
سرم را بہ علامت منفی تکان میدهم
نزدیک ترش می آوری و با جدیت میگویی : مریم!
می نشینم و نان را از دستت میگیرم با اینکہ اصلا میلے بہ خوردنش ندارم براے دلخوشی ات یڪ گاز میزنم
لبخند میزنے و نگاهم میکنے
_چـرا لباستو عوض نکردے؟
_حوصلہ ندارم
کنارم روے تخت مینشینی و روسرے ام را در می آورے موهایم را مرتب میکنی و می گویی : حـالا استراحت کن!
✍نویسنده : خادم الشهــــــــــــ💚ــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995