شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_چهل_و_نه خوشحال بودم که از ریحانه نپرسیده بودم چه کسی را در خواب د
📚رمان 🔹 ماموران پیاده، مرا با چند ضربه تازیانه از ابوراجح دور کردند. صورتم را پوشاندم. قوها را پس گرفتم و ایستادم تا جمعیت از اطرافم گذشتند و به راهشان ادامه دادند. یکی گفت: این بیچاره به میدان نرسیده خواهد مرد. دیگری گفت: آن وقت زحمت جلاد کمتر خواهد شد. از بی اعتباری دنیا در حیرت فرو رفته بودم. ابوراجح آن روز صبح،بی خبر از همه چیز و هر جا، در حمامش مشغول کار بود و اینک در این وضعیت اسفبار و باورنکردنی به سر می برد و تا مرگ فاصله ای نداشت. به همسرش و ریحانه اندیشیدم که در گوشه ای از شهر، درخانه ای پناه گرفته و از آنچه بر سر آن مرد بی گناه و مظلوم می آمد، بی خبر بودند. جای شکرش باقی بود که آنها نبودند و آن صحنه رقت بار و وحشت انگیز را نمی دیدند. نمی دانستم ابوراجح با دیدن من و قوهایش چه فکری کرده بود. آیا در دارالحکومه به خیانت مسرور پی برده بود؟ آیا با نگاهش می خواست به من بگوید که فرار کنم و از آنجا دور شوم؟ دیگر از آن اراده و اطمینان پیشین در من خبری نبود. قصد کرده بودم به نزد حاکم بروم تا جان ابوراجح را نجات دهم؛ اما اکنون دیگر کار از کار گذشته بود. ابوراجح اگر اعدام هم نمی شد، با مرگ فاصله ای نداشت. بهترین کار آن بود که با ریحانه و مادرش به کوفه فرار می کردیم. به این ترتیب حداقل ما نجات می یافتیم و خیال پدربزرگ از جانب من راحت می شد. آیا از دیدن ابوراجح در آن حالت حزن انگیز، متزلزل شده بودم؟ کسی در درونم فریاد می کشید:《 نه، تو هرگز نمی توانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی.》 ریحانه گفته بود: 《 بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم.》گفته بود مرا دعا می کند. باید به خاطر او و پدرش تلاش خودم را می کردم. در آن شرایط، بازگشتن به سوی ریحانه، جز اندوه و خجالت، چیزی عایدم نمی کرد. نمی دانم چه شد که ناگاه به یاد《او》 افتادم. همان که اسماعیل هرقلی را شفا داده بود و ابوراجح و شیعیان به او عشق می ورزیدند. خطاب به او گفتم: اگر آن گونه که شیعیان اعتقاد دارند تو زنده ای و صدایم را می توانی بشنوی، از خدا بخواه باریم کند. دوباره گرمی عزم و آراده در رگ هایم به حرکت درآمد. آخرین نگاه را به جمعیتی که همچنان در لا به لای نخل ها دور می شدند، انداختم و به سوی دارالحکومه به راه افتادم. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995