💞این یک داستان واقعی درباره سربازی است كه پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد...
سرباز قبل از این كه به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:
پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم كه می خواهم او را با خود به خانه بیاورم...
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با كمال میل مشتاقیم كه او را ببینیم...
پسر ادامه داد:
ولی موضوعی است كه باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم كه اجازه دهید او با ما زندگی كند!
پدرش گفت:
پسر عزیزم، متأسفیم كه این مشكل برای دوست تو به وجود آمده است. ما كمک می كنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا كند...!
پسر گفت: نه، من می خواهم كه او در منزل ما زندگی كند!
آن ها در جواب گفتند:
نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او "آرامش" زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش كنی...
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند...
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آن ها مشكوک به خودكشی هستند!
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز كردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشكی قانونی مراجعه كردند. اما با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حركت ایستاد.
پسر آن ها یک دست و یک پای خود را در جنگ از دست داده بود...!
"گاهی زود تصمیم نگیریم، گاهی جایگاه خود را جدای از بقیه ندانیم ... بهتر نیست؟"...