خاطرات «محمدزمان کرمی» ازشهید سیدرضا میثمی : «وقتی در جمع دوستان پایگاه بودیم،آخر شب نمی‌گفت که آقا من دیگر خسته شدم و می‌خواهم بروم بخوابم، می‌گفت: اگر اجازه بدهید، مرخص شوم! من به او مشکوک شده بودم که هر شب سر ساعت کجا می‌رود و تا بخواهد صبح شود، بر می‌گردد! از «ابوالحسن جمشیدی» پرسیدم: تو نمی‌دانی رضا شب‌ها کجا می‌رود؟ گفت: نه! از این‌رو، یک شب من به اتفاق ابوالحسن، او را تعقیب کردیم. وقتی متوجه این موضوع شد، با ناراحتی گفت: اگر تنها بودی، اشکال نداشت؛ چرا یکی دیگر را پشت سرت راه انداختی؟ بعد از او خواستم که نماز شب را به من هم یاد بدهد. من و رضا از آن روز به بعد با هم در تکیه‌محل نماز شب می‌خواندیم. به یکدیگر هم قول داده بودیم که هر کدام خواب ماند، دیگری را بیدار کند. او آن روزها با گریه‌هایش، حال و هوای دیگری داشت.» آقای کرمی در ادامه، خاطره‌ای دیگر نقل می‌کند: «در عملیات والفجر 8، شماره پلاک رضا و شهید داداشی اشتباه شده بود. به همین دلیل، جنازه شهید داداشی را در محل‌مان دفن کردند. تا این‌که من و رضا در اهواز بودیم که «اکبر عقیلی» برای‌مان زنگ زد و موضوع را توضیح داد. شبی که می‌خواستند شهید داداشی را نبش قبر کنند، ما از اهواز برگشتیم. کنار جاده محل که رسیدیم، دیدیم پارچه ترحیم را برای رضا زده بودند. با دیدن این صحنه، من و رضا خندیدیم. وقتی جنازه شهید داداشی را در آمبولانس گذاشتند،من دور آن قبر،خطی کشیدم. گفت:چرا این کار را کردی؟ گفتم: این‌جای من است. دستی به سرم کشید و گفت:دلم برایت می‌سوزد!پرسیدم: چرا؟ جواب داد: این‌جا حق من است. بعد ازشهادتش،او را در همان‌ جادفن کردند