🔻داستان بسیار زیبا از ایاز و سلطان محمود
ایاز،یک غلام زرخرید بود كه فانی در سلطان محمود شده بود؛ یعنی نوکر حلقه به گوش و فرمانبر او بود. یك بار مقابل سلطان محمود ایستاده بود و کنار او هم عدهای از سران مملكتی نشسته بودند. عقرب، پای ایاز را نیش میزند؛ اما ایاز مقابل سلطان محمود تکان نمیخورد. بعد از اینکه ایاز ادای وظیفه کرد، سلطان محمود دستور داد كه برو ایاز هم میرود و دور از چشم سلطان محمود، ابراز ناراحتی و درد میكند. به او میگویند: «چرا آنجا نگفتی؟» جواب میدهد: «خلاف ادبِ سلطان بود كه مقابل او، خم بشوم یا حرفی بزنم».
🔹ما هم مقابل حق ایستادهایم؛ ببین چه میکنی؟ خالق همۀ عالم وجود كه این همه نعمت به ما داده است، ببیند ما چطور مقابل او میایستیم و نماز میخوانیم. تو را به خدا! این نماز است؟ ما باید این طور نماز بخوانیم؟ آن وقت تازه تمام امید ما هم به این نمازمان است. به گمان خودمان، کاری هم کردهایم!
725/م/97
آیت الله
#ناصری ره
✳️
@Akhlagh_Et