4-5 روز بیقرار بودم، خلوتی که در معراج شهدا داشتم من را آرام کرد، اما باز بیقرار بودم تا اینکه که خوابش را دیدم. تقی اشک های چشمم را پاک می کرد و می گفت: «دیگه دوست ندارم گریه کنی هرگز گریه نکن! من خوبم و شک نداشته باش که برای خانواده ام عزت می آورم...» من هم از صبح دیگرگریه نکردم...