توفیقی دست داد که در خاکسپاری تعدادی از این غیرتمندان مجاهد و مهاجر افغانی تیپ فاطمیون شرکت کنم.
در نگاه اول تابوتهای سبز که پرچم هیچ جغرافیایی بر آن نبود خودنمایی نمیکرد. در نگاه دوم مشایعت کنندگان چشم بادامی با صورتهای رنگ پریده و زخم دیده از حوادث روزگار. و در نگاه سوم تعجب رهگذران که از هم میپرسیدند که کجا شهید شده اند؟
به خودم آمدم و دیدم پیکر مطهر شهیدی را در آغوش کشیده و روانه خانه ابدی میکنم. این اولین باری نبود که صورت شهیدی رو روی خاک میگذاشتم. وقتی جسم مطهرش در خانه قبر قرار گرفت، بندهای کفن را یک به یک باز کردم. صورتش با کفن و نایلون پوشیده شده بود. با وسواس و دقت خاصی صورتش رو باز کردم و نگران هم بودم که مبادا سری در پیکر نداشته باشد. الحمدلله سر و صورتش سالم بود و روی خاک قرار دادم. اصرار داشتم که حتما خانوادهاش برای آخرین بار روی عزیزشون را ببینند.
ولوله ای به پا بود. بچهها کمک کردند تا مادرش جلو آمد. مادر میگفت میخواهم صورتش رو ببینم؛ من هم دو طرف کفن رو گرفتم و قدری شهید رو از خاک بلند کردم و مادر دستی به صورتش کشید. منتظر شدم تا تلقین خوانده شود و من هم شانههای شهید را تکان دهم. تلقین خوان بالای قبر آمد. از روحانیهای افغانی بود و شروع کرد به خواندن:
اسمع افهم یا سید رضا ابن سید عباس...