بیتابی حاج عبدالله و هراس از مرگ عادی
حاجعبدالله از دوران جنگ دنبال شهادت بود. حدود یک هفته، 10 روز قبل از شهادتش برای انجام مأموریتی به یاسوج رفتیم. از صبح تا شب از مناطق مختلفی بازدید کرده و در ارتفاعات پیادهروی کردیم. شب که به محل استراحت رسیدیم، خسته و کوفته بودیم.
اما حاج عبدالله نمیخوابید. مدام به حیاط میرفت و میآمد. گفتم: حاج عبدالله چه شده؟ چرا نمیخوابی؟ گفت: خوابم نمیآید. با خدا مشکلی دارم. گفتم: حاج عبدالله، این حرفها چیست. بخواب، فردا کلی کار داریم.
10 دقیقه بعد دوباره بلند شد، بیرون رفت و برگشت. من روی تخت نشستم و گفتم: عبدالله چه شده؟ دوباره گفت: من با خدا مشکلی دارم و تا جوابم را نگیرم، بیخیال نمیشوم. برای او کاری ندارد، سهل و آسان است. بعد حرف دلش را اینگونه گفت: من میترسم با مرگ عادی و طبیعی از دنیا بروم. میترسم سکته کنم و بمیرم. میترسم تصادف کنم و بمیرم.
من خندیدم و گفتم: حاج عبدالله الآن که جنگ و جبههای نیست. گفت: اگر خدا بخواهد، میتوان در سوریه، فلسطین یا لبنان جنگید و به شهادت رسید. او اگر بخواهد میتواند شهادت را نصیب من کند. من سالها در جبهههای جنگ و بعد از آن جنگیدم. چند سال در بنیاد شهید به ایثارگران خدمت کردم. یکی دو سال در شمال غرب با تروریستها جنگیدم. اکنون نمیخواهم با مرگ طبیعی از دنیا بروم.