محدثهسادات محسنی میگوید: «بهواسطه شغلم با خانواده شهدا و ایثارگران در ارتباط هستم. در روزهایی که نوشتن زندگینامه شهید جویبار، از شهدای دفاع مقدس، را به دست گرفته بودم، به ناگاه اتفاقی برایم افتاد. عید سال ۹۵ بود. شبی خواب دیدم در یک بیابان هستم. جوانی نزدیک میشود و میگوید از اینجا برو؛ اینجا عملیات است. فقط به پدر و مادرم سلامم را برسان. بعد هم ترکشی خورد و همهجا پر از دود شد. خواب را برای همسرم تعریف کردم. گفت چون درگیر نوشتن کتاب درباره شهدا هستی، فکرت مشغول است و این خواب را دیدهای.
ماجرا اما آنجا تمام نشد. آن خواب و آن جوان را فراموش نکردم. گویی در شهر و میان نام و عکس شهدا دنبالش میگشتم.
خرداد همان سال قرار شد در مراسم بزرگداشت یک شهید شرکت کنم. شهید مدافع حرمی که جاویدالاثر بود؛ جوانی از جوانان اکباتان که بهنوعی بچهمحل هم بودیم. تا آن موقع تصویری از شهید ندیده بودم. مراسم از ساعت ۴ تا ۶ برگزار میشد و من بهاشتباه فکر کردم مراسم ساعت ۶ شروع میشود. دیر به مراسم رسیدم. مقابل در ورودی بنر بزرگی از عکس شهید و نامش را دیدم. همانجا خشکم زد. این تصویر، تصویر همان جوانی بود که در خواب دیده بودم: شهید مهدی ذاکر حسینی. من به مراسم او دعوتشده بودم! همان موقع، نزد پدرش رفتم. حرف زدم. ارتباطم با خانواده شهید زیاد شد و قرار شد تا کتابی درباره زندگی این شهید مدافع حرم بنویسم.