در بیمارستان حضرت زینب (س) به دنیا آمد. لحظه تولدِ محمد، به خاطر سن کم من، مسئله مرگ و زندگیام مطرح شد. اسم محمد را چیز دیگری انتخاب کرده بودیم اما من خواب دیدم که خانمی پوشیه زده، کنار ضریح بزرگی قرار داشت؛ بچهای را به من داد و گفت: «این بچه پسر است. اسمش را محمد بگذار. ما این بچه را برای مدتی به تو میدهیم و دوباره از تو میگیریم. این بچه مال ماست». در آن زمان فکر کردم که بالاخره هر انسانی روزی دنیا میآید و روزی میمیرد. بعد از شهادتش متوجه شدم که قبل از تولد، سرنوشتش رقم خورده بود.
محمد وقتی کوچک بود، هنگام خواندن قرآن، زیر تمام کلمات مرتبط به شهید و شهادت خط کشیده است؛ آیه را جدا مینوشت و با معنی آن را حفظ میکرد. از بچگی به شهدا علاقه داشت اما اصلا فکر نمیکردم که به این زودی به این قافله بپیوندد. من حتی بعد از شهادتش هم راضی نبودم و بیتابی میکردم. تا اینکه خوابش را دیدم. نکاتی را به من گفت و من مجبور شدم که راضی شوم. الحمدلله الان راضیام. زندگینامه شهدا را که خواندم و برنامههای «از آسمان» را دیدم، به این نتیجه رسیدم که کار و مسیرشان اشتباه نبوده و به کارش راضی شدم.