رن اونجا مثلا برای مدارک ولی با مأمور روبه‌رو بشن.اون موقع دوهزاریشون میوفته که چیکار کردن. با پای خودشون رفتن تو دام!یاح یاح یاح یاح! آرمین دوباره برگشت تو و گفت:' +تو هم باید با ما بیای. هوفی کشیدم و گفتم:' -باشه. رفت بیرون و به خواب امروزم فکر کردم.اون مرد کی بود؟! چقدر آشنا بود. بیخیال. وای چه باحال مأمورا ریختن تو خونه ی احمدی و مثل فیلما گفتن اگه باهامون همکاری کنی جرمت سبک تر میشه.بعد احمدی هم داره همکاری میکنه. اووووف پلیس بازی چه حالی میده! با صدای زهرا از افکارم بیرون اومدم:' +پاشو بریم. بلند شدم و مثل جوجه اردک دنبالش رفتم.سوار ماشین سارا شدیم و رزیتا مثل احمقا برام چشم بند بست. -هوووی وحشی چرا چشام و می‌بندی؟ +چون عشقم کشید. -غلط خوردی. دختره ی عنتر گاو!چشام و بستم و زود خوابم گرفت. «خرس قطبی» کرم خاکی. با حالت التماس به صورت اون مرد نگاه کردم.نمیدونم چطور فهمیده بودم ولی یه حسی بهم گفت اون مرد امام حسین (ع)باشن. چشمام اشکی شد و گفتم:' -اربابم. چیزی نگفتن و فقط زیر لب یه چیزی زمزمه کردن که نشنیدم. -کربلا...کربلا..کربلا،کربلا.....اربابم من کربلا میخوام. چیزی نگفتن و رفتن... دستم و دراز کردم و با لحن ملتمسانه درخواست کردم که همینجا بشینن. اما دیر بود... دیگه رفته بودن. از خواب بیدار شدم و سردرد عجیبی احساس کردم.دستم و روی سرم گذاشتم.یعنی چی؟نمیرم کربلا؟ نـــــــــــــــــه!خدا کنه اینجوری نباشه.من میمیرم. احساس کردم ماشین توقف کرده.در‌ ماشین باز شد و صدای زهرا رو شنیدم:' +پیاده شو. -چشم بند و بردارم؟ +آره. چشم بند و از رو چشمم برداشتم و پرت کردم رو صندلی ماشین. از ماشین پیاده شدم و دیدم دم در یه ویلا بزرگ وایستادیم. ارسلان زنگ در و زد و در باز شد.با دیدن خونه ی به اون بزرگی و شیکی فکم افتاد رو زمین. روبروی در چند متر اونور تر یه ساختمون چند طبقه با نمای آجری بود که با یه راه سنگی بهش میرسیدی.دور تا دور خونه درخت داشت و سرسبز بود. وسط حیاط یه استخر بزرگ بود که آب نداشت و توش پر برگ خشکیده بود. سمت چپ اون استخر چند تا صندلی دور یه میز بود و یه پیرمرد پنجاه یا شصت ساله با یه ریش تا پایین گردنش رو یکی از صندلیا نشسته بود که حدس زدم احمدی باشه. آرمین برگشت سمت من و گفت:' +تو بشین یه جایی ما بر میگردیم. -باشه مامانی. زهرا که کنارم بود گوشیشو به طرز مخفیانه ای بهم داد و رفت. رفتم اون طرف استخر و روی لبش نشستم.گوشی زنگ خورد و جواب دادم:' +الان دختره رزیتا داره میاد پیشت که مراقبت باشه.تا چند دقیقه دیگه نیروهای امنیتی میان داخل،وقتی صدای پیامک و شنیدی دختره رو محکم از پشت بگیر و دستت و بذار رو دهنش. -مفهوم شد. قطع شد و رزیتا اومد پیشم نشست.عجب خانم پلیسی شدم من! گوشی و زیر پام گذاشته بودم که معلوم نشه.رزیتا همینجور زل زده بود به من! برگشت سمتش و گفتم:' -ها؟چیه؟آدم ندیده نکبت. +مودب باش. -اوهوک.نه که خودت خیلی مودبی. +از تو که بهترم. -حرف نزن بشین پیشم. +پر خاکه. -نچ.خانم پرنسس بشین چیزی نمیشه.باهات کار دارم. با هزار ناز و عشوه نشست لبه استخر و گفت:' +چیه؟ خواستم وقت و بگذرونم که پیامک بیاد. -امممم...خب..چیزه..یعنی....راستش. +چته؟چی میخوای بگی؟ -نمیشه یکم سخته...آخه... +سخته؟تو که دم به دقیقه فکت تکون میخوره حالا چت شده؟ -هووووف چمیدونم. صدای پیامک اومد و فورا از پشت رزیتا رو گرفتم و و دهنش و با دستم گرفتم. از دیوارای ویلا مأمورا میومدن تو خونه و بعد در و باز کردن که چند تا خانم پلیسم اومدن داخل.اوووف مثل فیلم پلیسی شده! مهدی و محمد داشتن آرمین و ارسلان و میبردن.دلم خنک شد. همینطور که ارسلان داشت همراه محمد میرفت داد زد:' +باشه ریحانه خانوم،بد تا کن.ولی بدون بدجور دل عاشقم و شکستی.اما با این حال بازم دوست دارم.من که خودم و میکشم و از کشیدن عذاب بیشتر جلوگیری میکنم ولی تو میمونی و عذاب وجدان.خداحافظ عشق لجبازم!!! -بیشتر می‌سوزونمت، من ازت متنفرم. پوزخند زد و اشکاش روی گونه هاش سر خوردن و گفت:' +میدونم. پسره روانی احمق.دلش میخواد بگم وای منم دوست دارم برو آب خنک بخور برگرد باهم ازدواج کنیم.بی حیای عوضی! چندش خر! چجوری میخوای خودت و بکشی؟ داشتم به مأمورا نگاه میکردم که یکیش اومد سمتم.داشتم نگاش میکردم،چادری بود و با قدم های استوار داشت میومد سمتم.یه بیسیم هم دستش بود. همینطور که خانم پلیس و دید میزدم یه دردی تو پهلوم احساس کردم. نگاهی به پهلوم کردم که دیدم داره خون میاد و یه چاقو پر خون تو دست رزیتاست. دستم داشت از روی دهنش ول میشد ولی سعی کردم مقاوم باشم. خانم پلیسه با دو داشت میومد سمتم که دیدم زهرا کنارمه.با نگرانی گفت:' +ریحانه رزیتا رو ول کن بسپارش به من!(صداش و بلند کرد و رو به اون خانم پلیسه گفت)بیا اینج