🔹 ... (۴۹) سہ روز تا عید مونده بود ... هرچند واقعاً حوصلہ مامان و بابا رو نداشتم امّا نمیتونستم وقتےڪه شب میان خونہ و فقط دور میز شام ڪنار هم میشینیم ، نرم پیششون ... اونم چہ شامے ... دستپخت آشپز رستورانےڪه هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالے بود... ولے هیچوقت نفہمیدم دستپخت مامانم چجوریہ !! ڪتابخونم خاڪ گرفتہ بود ... خیلے وقت بود سراغش نرفتہ بودم. احساس میڪردم دیگہ احتیاجے بهشون ندارم و حتےٰ همین اݪـان میتونم یہ ڪبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا... دیوار اتاقمو نگاه ڪردم پر بود از عڪساے خودم و مرجان تو جاهاے مختلف مرجان ... یعنے اونم همینقدر ڪه من بهش دلبستگے دارم ، دوستم داره ، یا اونم یہ نمڪ نشناسہ عین سعید سرمو چرخوندم سمت تراس ... آسمون سیاه بود ... مثݪ روزگار من ... ولے فرقے ڪه داریم اینہ ڪه تو روزگار من خبری از ماه و ستاره نیست... اصلـا ڪے گفته آسمون قشنگہ نمیدونم ... اینهمه آدم زیر این سقف چیڪار میڪنن ؟؟ اصلاً ما از ڪجا اومدیم ... چرا تموم نمیشیم؟؟ چرا یہ اتفاقے نمیفته هممون بمیریم... تو همین فڪرا بودم ڪه در اتاق باز شد. مامان بود در حالیڪه چشماش از خستگے ، خمار شده بود ، گفت ڪه برای شام برم پایین. هیچ میلے برای خوردن نداشتم امّا حوصلہ ی یہ داستان جدید رو هم نداشتم ! مثل یہ دختر خوب و حرف گوش ڪن بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون. پشت در وایسادم و یه نفس عمیق ڪشیدم تا آروم باشم. این باݪـا چہار تا اتاق بود ! راستے ما ڪه سه نفر بودیم و اتاق مامان و بابا هم مشترڪ بود !! اون دوتا اتاق دیگہ به چہ دردی میخورد؟؟ اصݪـا سه نفر ڪه دو نفرشون صبح تا شب ، هرڪدوم تو یہ مطب مشغولن و اون یڪے هم یه روز خونست و یه روز نہ یہ خونه ۳۰۰ متری دوبلڪس با یہ حیاط به این بزرگے میخوان چیڪار ....!؟ اینہمه وسایل و چند دست مبل و این عتیقہ ها برای ڪی اینجا چیده شدن ؟! واسه اینڪه مردم ببینن و بگن خوشبحالشون ! اینا چہ خوشبختن !!! هه ... چقدر این زندگےمسخرست!! - ترنمممم بازم مامان بود ڪه برای بار دوم منو از دنیای خودم ڪشید بیرون ! - اومدم مامان ...! هنوز مشخص بود بابا ازم دلخوره ... مهم نبود دیگہ هیچے مهم نبود ...! باز هم مامان ... - ترنم! من و پدرت نظرمون عوض شد! - راجع بہ ... !!؟؟ - ایام عید! بہتره هممون با هم باشیم. امروز پدرت ڪارای ویزای تو رو هم انجام داد و سہ تا بلیط براے دوم فروردین گرفت ! - چے؟؟ من ڪه گفتم نمیام !!! - بلہ ولے اینجوری بہتره ! دیگہ از این مزخرف تر امڪان نداشت ! این یعنے ده روز سمینار ڪوفت و... ده روز مݪـاقات با فلان دڪتر و فلان دوست قدیمے بابا ... اه - من نمیام ! اشتباه ڪردید برای من بلیط گرفتید - میای ، دیگہ هم حرف نباشه ! - حالم از این زندگے و این وضعیت بہم میخوره ولم ڪنید دست از سرم بردارید ... اه.... بدون مڪث بہ اتاقم برگشتم. دلم پر بود از همہ چیز و همہ ڪس درو قفل ڪردم و رفتم سراغ بسته ی سیگارم .... ♥️|@Amir_Hossein13|♥️