*روزی روزگاری مکتب (۱۹)* خوش تیپ بود و‌ رزمی کار . هم کلاس بودیم و هم محله ای و توفیق شد ، هم رزم هم بشویم . در مدت زمان کوتاهی ، مورد علاقه ی همه ی نیروهای دسته قرار گرفته بود. آمادگی های قبل از عملیات ، دشوار و سنگین بودند و در شرایط سخت ، وابستگی عاطفی انسان ها به هم بیشتر می شود. هر چه‌ به عملیات نزدیک تر می شدیم ، ساکت تر می شد و بیشتر اوقات در فکر بود. برای خودش در زمان استراحت مشغولیتی ایجاد کرده بود تا معاشرت هایش را به حداقل برساند. *قلوه سنگ های اردوگاه کرخه ، مونس او‌ شده بودند . با یک‌ قلوه سنگ تخت و یک کاسه آب ، می نشست کنار تخته سنگ مسطح بزرگی در نزدیکی چادر دسته . با خیس کردن مرتب سنگ ها و سایش آن ها روی هم و با حوصله ی فراوان ، مهرهای سنگی‌ زیبایی در اندازه و رنگ و شکل های متفاوت درست می کرد که یکی از آن ها هم به من رسید .* قصد داشت برای هر یک از بچه های دسته ، یکی درست کند ، ولی فرصت کافی در اختیار نداشتیم . این مهرها در شرایط جنگی برای خواندن نماز ، بسیار کارآمد بود . نه می شکست ، نه گل می شد و نه سیاه . پیشانی را هم خنک می کرد . عصر یکی از همان روزهای تکرار‌ نشدنی ، چنان مشغول کار و غرق در افکارش بود که حضورم را در کنارش احساس نکرد . آرام نزدیکش نشستم‌ و گفتم : چه خبر محمد رضا ؟ سرش را به آرامی بلند کرد و بی آنکه مرا نگاه کند ، بی مقدمه گفت : راستی علی ، بهشت چه جور جایی است ؟ *دیشب خوابش را دیدم .* بدون آنکه منتظر جوابی شود ، به کارش ادامه داد . دلم لرزید و متحیر از این که در چه عوالمی سیر می کند و کجاهاست ، همانجا فهمیدم که روزهای آخر دیدارمان است .