#قسمت_اول_خاطرات_اولین_اربعین
شش سال پیش بود...
تب و تابش زیاد شده بود خیلی ها حرف از رفتن میزدن ...
خیلی ها چون عراق هنوز نا امن بود و داعش فعالیت داشت نه تنها نمی خواستن برن که به بقیه هم می گفتن خطرناکه امسال نرید!
فرصت زیاده!
ولی امان از وقتی که عقل عاشق می شود...
اولش همسرم موافقت نمی کرد ما را همراه خودش ببره البته حق داشت...
می گفت: خطرناکه بچه ها گفتن منطقه برای زن و بچه امن نیست ...
ولی از من اصرار...
آخرش دید بی خیال نمی شم گفت: من حرفی ندارم کربلا می خوای از آقا بگیر من چکاره ام....
این حرف اینقد برام سنگین بود که یعنی وقتی پای خودم میومد وسط درست از رفتن نا امید میشدم ...
منم نامردی نکردم و گفتم اگه آقا امسال من رو قبول کنه بواسطه ی تو ...
که هرسال داری میری...
وگرنه من کجا حرم یار...
بنده خدا مستأصل شده بود از یه طرف اصرارهای من !
از یه طرف نا امن بودن منطقه!
آخر کار با چند تا از رفقاش مشورت کرد اون ها هم اهل دل و پایه گفتن یه یاعلی بگو و باهم میریم چند تا خانواده که باشیم خیالمون راحت تره!
وای نمی دونید چقدر خوشحال بودم از اینکه قرار شد بریم اربعین پای پیاده...
یه حس وصف ناپذیری...
حس پرواز تو آسمون ...
حسی که گفتنی نیست فقط حس کردنیه...
حالا مونده بودیم چطوری خانواده ها را راضی کنیم...
مامانم اینا ! مادر شوهرم اینا!
این بندگان خدا هم حرفی نداشتن تمام نگرانیشون دختر کوچیکم بود با ناامن بودن منطقه....
چون ما یه شهر دیگه بودیم مسیر دیداریمون دور! بعد از کلی تلفنی صحبت کردن و اینکه متوجه شدن عزممون جزمه و قرار چند خانواده با هم بریم بعد از توصیه های ایمنی گفتن رفتین برای ما هم دعا کنین...
و این یعنی رضایت رو گرفتیم...
اما چی فکر می کردیم چی شد...
همه کارهامون رو کرده بودیم!
از همه حلالیت طلبیده بودیم!
همه چی جور بود قرار بود یکشنبه با ماشین های شخصی راه بیفتیم سمت مرز...
اینجوری طبق برنامه ریزی شش، هفت روز قبل از اربعین می رسیدیم نجف که با بچه توی مسیر اذیت نشیم و مسیر پیاده روی رو آروم و بدون عجله طی کنیم...
چهار تا خانواده بودیم...
عصر روز قبل که شنبه می شد با هم هماهنگ کردیم اما...
اما من نمی دونستم اتفاق تلخی قرار بیفته که ما از همسفر هامون جا بمونیم...
نویسنده:
#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/yazahraa_1363
#گروه_جهادی_چهار_شنبه_های_زهرایی
ادامه دارد.....