❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت12
به هرحال، روزهای سختی بود اجازه نمیدانند از خانه بروم بیرون.
بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند.
هر جا میخواستم بروم برادرم مرا میبرد و بر میگرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی.
طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی کشید.
میگفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشارها من راههایی پیدا میکردم ومصطفی را میدیدم.
اما این آخریها او خیلی کلافه و عصبانی بود. یک روز گفت: ما شدهایم نقل مردم، فشار زیاد است. شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور. دیگر قطعاش کنید.
مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم. باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او، یکی را انتخاب میکردم. سخت بود، خیلی سخت.
گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی میروم آنطرف، تو باید دست مرا بگیری!
گفت: آخر این وضعیت نمیتواند ادامه داشته باشد.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism