❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت4
گفت: اگر مصلحت بدانید؛ من فقط یک انگشتر عقیق برمی دارم. به صد و پنجاه تومان. پدرم به من گفت: دختر؛ تو آبروی ما را بردی. گفتم: چرا؟ چی شده مگر؟ پدرم گفت: تا حالا کی شنیده برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند؟ مردم به ما می خندند! روز بعد، وقتی ابراهیم به
منزل ما تلفن زد، مادرم عذرخواست، گوشی را داد به پدرم.
پدرم پای تلفن به او گفت: شما اول بروید یک حلق هی آبرودار بخرید بیاورید؛ بعد بیایید با هم صحبت می کنیم. ابراهیم گفت: همین انگشتر عقیق، از سر من هم زیاد است، آقای بدیهیان. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم، حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم. بقیه اش دیگر بسته به کرم شماست و مصلحت خدا. خدا خودش کریم است. »
تمام اسباب و اثاثیه منزلمان در صندوق عقب ماشین جا میشد
«... وقتی بچّه های سپاه پاوه در خانه را زدند و پیغام دادند برای رفتن به جنوب خود را آماده کنم، بی درنگ دست به کار شدم، اسباب و اثاثیه را که شامل یک دست رختخواب و مقداری خرده ریز بود، در صندوق عقب ماشین جا داده شد. )شهید( حمید قاضی که آمده بود تا در جمع و جور کردن وسایل کمکی کند، رو به من کرد و گفت: از حالا به بعد خانه به دوشی شروع می شود، حاج خانوم!
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism