❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت10
وقتی هم آمد بسیار خسته بود. حال حرف زدن نداشت. می گفت پنج، شش جا سخنرانی داشته است. بلافاصله مهدی را برداشتیم و روانه درمانگاه شدیم. زمانی که مهدی را روی دست گرفته بود، نگاهی به چهره اش انداخت و به من گفت: به نظر تو خدا این بچّه رو برای ما نگه می دارد، یا نه؟... این جمله را که می گفت بغض گلویش را گرفته
بود. به درمانگاه رسیدیم. دکتر حال مهدی را مناسب تشخیص داد. هر دو خوشحال به خانه بازگشتیم و همان روز عصر حاجی بار دیگر راهی جنوب شد.
چهل روز از تولد مهدی می گذشت. دوری از حاجی برایم سخت شده بود. وقتی برای سرکشی به ما می آمد، نشستم و با او حرف زدم: نبودن تورو، خودم تحمل می کنم، اما دلم می خواد لااقل تا زمانی که زنده هستی، سایه ی پدر بالای سر بچّه ام باشه.
حاجی همان موقع تصمیم گرفت من و مهدی را در سفر بعدی با خود ببرد. این بار نیز مقصد ما خوزستان بود. یک راست به سمت اهواز رفتیم. روزهای آخر آذرماه بود و هوا بسیار سرد. از طرفی هم شهر دائم در معرض حملات هوایی و موشکی دشمن بود. عموی حاجی، همراه با خانواده اش، در اهواز سکونت داشتند. این شد که رفتیم و چند روزی را، در منزل آن ها سپری کردیم. »
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism