Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. ‌#پارت26 ناخودآگاه یاد حرف های همکارم افتادم که
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. نشستم بالای سر بچّه تا روشنایی، صبح کردم و بعد، او را بردم به درمانگاه سپاه قم. دکتر بعد از معاینه ی بچه به من گفت: خانم شما بیماری روحی داری؟ گفتم: چطور مگه؟ گفت: این بچّه رو برای چی آوردی این جا؟ این که چیزیش نیست. نسخه ی دکتر قبلی را نشانش دادم. گفت: اون هم انگار مشکل روحی داشته. بالاخره خوشحال بچّه ی صحیح و سالم خودم را آوردم خانه. بله، حضور ابراهیم را، گاهی این طور حس می کنم. او همه جا با من و بچّه هاست. یقین دارم. به خصوص وقتی می روم سروقت آن آخرین یادداشتی که برای من نوشت. قبل از عملیات والفجر 4، هنوز مصطفی را باردار بودم، که قرار شد برای دیدن ابراهیم، به اسلام آباد غرب بروم. راهی طولانی را به همراه مهدی؛ که تازه زبان باز کرده بود، از اصفهان پشت سر گذاشتم و به آن خانه رفتم. وقتی در را باز کردم، دیدم خانه را مثل دسته گل تمیز کرده. حتیّ یخچال را هم شسته و کلیّ میوه ی فصل توی آن گذاشته بود. روی اجاق گاز؛ یک سینی پرُ از نان و کباب قرار داشت و کنار دسته گلی، با یک عکس خودش، نامه ای برایم گذاشته بود، با این مضمون: @Antiliberalism