•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#قسمـت104
گمنامی:
همه ســاكت بودند. برای جمع جوان ما غريبه مینمود. انگار ميخواســت
چيزی بگويد، اما!لحظاتی بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت
كشيدی، اما پسرم!
پيرمرد مكثی كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از
تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوی پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش
هم لرزان و خسته:
ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتی كــه ما گمنام و
بينشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها
به ما سر ميزد. اما حالا، ديگر چنين خبری نيست!
پسرم گفت: 《شهدای گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!》
پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهيم نگاه كردم. دانههای درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط
ميخورد و پايين میآمد. ميتوانســتم فكرش را بخوانم. گمشــدهاش را پيدا
كرده بود. 《گمنامي!》
٭٭٭
بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد. ميگفت:
ديگر شــك ندارم، شــهدای جنگ ما چيزی از اصحاب رسول خدا صل الله علیه و آله وسلم و
اميرالمؤمنين علیه السلام كم ندارند.
مقام آنها پيش خدا خيلی بالاست.
بارها شنيدم كه ميگفت: اگر كسی آرزو داشته كه همراه امام حسين علیه السلام
دركربلا باشد، وقت امتحان فرا رسيده.
راوی: مصطفی هرندی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism